خیلی وقت بود که خواندن کتابی اینچنین من را از خود بی خود نکرده بود. رمان “بازگشت ماهی های پرنده” جوردیگری در اعماق وجودم جایش را پیدا کرد و دوباره عطشِ رمان خواندن را برایم زنده کرد. زنده شدنِ میل شدیدِ بردنِ یک کتاب همه جا با خودم، توی اتوبوس، زیر بالشت، توی کیف دستی! انگار کتاب تمام فاصله های زمانی زندگی، نت های سکوت و دقیقه های خالی ام را پر کرد.
کتاب “بازگشت ماهی های پرنده” را انگار برای مهاجر ها نوشته اند. راوی خودش یک مهاجر است! یک مهاجر که تلاش کرده هم رنگ محیط شود و به جزئی از جایی که در آن زندگی می کند، تبدیل بشود. اما نتوانسته و این نتوانستن را با ریتمی زیبا، دلنواز و دلنشین برای ما تعریف کرده است. این کتاب با احساس و منطق آدم های مهاجر بازی می کند، آدم را به چاله تفکر می اندازد و بعدبه او کمک می کند، خودش دست و پا بزند و از چاله ای که در آن افتاده ، خود را بیرون بکشد. به او کمک می کند راهی پیدا کند تا به دنیایی از سوال که با خواندنِ کتاب، در ذهنش ایجاد شده، پاسخ دهد.
مهاجرها تا مدتی خیلی مهاجرند!! گروهی که تازه از راه رسیده اند، هنوز گرمند، گیرا و به غایت پرشور! همه چیز برایشان رنگ و بویی تازه دارد. عطر “موفق شدن به مهاجرت” را هم، به رنگ و بوی تازه محیط اضافه کنید. بشقاب خوش رنگ و آب و خوشمزه ای می شود. دل هر کسی را می برد! اما مثل تمام غذاها و لذت های دنیا بالاخره تکراری می شود، مهاجرت و روزهای اولش هم همان طور است! بالاخره انسانِ با برچسبِ مهاجر، از یک جایی به بعد به یک آدم معمولی و بعد هم به یک شهروند تبدیل می شود! دوباره فضای زندگی می شود، همانی که بود! یعنی فضایی که هر کس باید در قالب بدن و فکر خودش، ولی در مکانی جدید آن را تجربه کند! دوباره آدم به خودش بر می گردد! به خواستگاه هایش، آرزوهایش، دلتنگی هایش، ریشه هایش!
بچه تر که بودم و هنوز برچسب مهاجر به زندگی ام نچسبیده بود، همیشه تعجب می کردم که چرا خوانندگان لس آنجلسی، از آن بهشتی که در ذهن من است، انقدر با ناله و نق آواز سر می دهند. آن روزها سرشار بودم از داشتن آدمها، کنار هم بودن، گرما، آغوش و عطر کوچه های تکراری، و دنبال بهشت موعود، در جایی آن سوی مرزها می گشتم! برای من، شعرهای خوانندگان، فقط حکم شعر داشت! شعری با دسته بندی نق! کار همیشگی بیشتر مردمان!
هیچ درکی از
- دلتنگی
- شباهت غم عصر یکشنبه ها و عصر جمعه ها
- دردِ “ادای یکی شدن با محیط، در آوردن”
- دردِ “ادای عضو جدیدی از جامعه شدن، در آوردن”
- دردِ “خنده زورکی به طنزهایی که ریشه در آدم ندارد”
نداشتم.
من فقط یک هدف داشتم، خودم را بردارم و به جای دیگری ببرم تا خودم را خوشبخت کنم.
خوشبخت شده ام! اما نه از جنسِ آن خوشبختی ۹۰ درصدی که فکر می کردم آسان تر از زندگی در وطنم به من اهدا می کنند! خوشبختی ای که با زحمت، سختی و کشتن قسمتی از روحم به دست آورده ام. خانم آتوسا افشین نوید، نویسنده کتاب را می گویم، دردهای درونی یک مهاجر و پروسه مهاجرت و آن تنوری که آدم در آن می رود و یکی دیگر در می آید را معجزه وار زیبا، به رشته تحریر در آورده است. این کتاب قصه یک انقلاب درونی در وجود زنی است که با پا گذاشتن به چهل سالگی به باورهای نهادین خودش هم شک می کند و دوباره خودش را بازسازی می کند.
من با خواندن کتاب “بازگشت ماهی های پرنده” غرق در لذت شدم. هر روز با راوی داستان و شخصیت ها زندگی کردم. حرف های شان را با تمام وجود درک کردم، با آنها بحث کردم، قانع شان کردم و گاهی قانع شدم. قدرت قلم یک نویسنده همین است. اینکه آدم را حین خواندن، به بحث و جدل با شخصیت ها، وا دارد. اینکه آدم را بردارد با خودش ببرد توی کتاب،بین صفحه ها، لابه لای کلمات و گم کند.
خواندن این کتاب را به همه مخصوصا مهاجرها، نه مهاجرهای تازه، مهاجر هایی که مدتی از حضورشان گذشته است و تکلیف شان با خودشان و احساسات شان بیشتر معلوم شده است، پیشنهاد می کنم. شاید بیشتر منظورم با مهاجرهای گروه دوم است. مهاجرهایی که دیگر برچسب مهاجر بودن را از خود جدا کرده اند و حالا با دیدی واقع بینانه به خودشان و محیط جدید زندگی شان می توانند نگاه کنند.
اگر کتاب را خوانده اید، خوشحال می شوم نظرتان را برایم بنویسید. اگر هم نخوانده اید و بعدا می خوانید، امیدوارم لذتش را ببرید. درست مثل خودم!
دوست دارم تمام قسمتهای کتاب را برای خودم خلاصه بردارم. کتاب پر است از سکانس ها، گفتگوها و مونولوگ هایی که تمام احساسات و منطقم را به چالش می کشد! اما نوشتن همه چیز ممکن نیست. دو ماه است که خواندن کتاب تمام شده، اما همچنان جایش زیر بالش و یا توی صندوقچه کتابهای دمِ دستم، در کنار تختم است. دلم نمی آید راهیِ کتابخانه اش کنم. انگار به زندگی با این کتاب و ورق زدن گاه و بیگاهش عادت کرده ام. اما امشب شبِ آخر است. بالاخره کتاب را در کتابخانه می گذارم، چون می خواهم کتاب جدیدی شروع کنم. این نوشته را اینجا برای خودم به یادگار می گذارم. مطمئنم که این کتاب را چند سال بعد هم دوباره خواهم خواند. دوست دارم بدانم هفت یا هشت سال دیگر چقدر تغییر کرده ام. آیا هنوز هم انقدر دغدغه مند هستم یا این تابان کم کم در فشار زندگی در جایی غیر از کشورش، کم کم به تابان دیگری تبدیل می شود. تابانی جدید با دغدغه ها، ارزوها، دردها و شادی های جدید؟ باید دید!
لینک مطالعه کتاب در طاقچه: بازگشت ماهی های پرنده
تابان
۲۴ ژانویه ۲۰۲۲
مدت مطالعه کتاب: ۱۲اکتبر تا ۱۲ دسامبر ۲۰۲۱
قسمت هایی از کتاب که دوستش داشتم:
- بازگشت به گذشته برای مان ممنوعیتی نانوشته بود. البته این هم دستیِ خائنانه در انکار گذشته فقط به خانواده ما مربوط نمی شد. هنوز هم فکر می کنم مهم ترین پیمان نا نوشته ای که همه ی ما را به هم پیوند می دهدتوافق ملی مان در فراموشی گذشته است. بیشتر شاید نوعی انتقام خونین از خودمام بابت ناکامی هایی که اگر چه بزرگ نیستند، اما گزنده اند و سخت دیرالتیام. آن ها که انقلاب کردند، از انقلات حرف نمی زنند. آن ها که جنگیدند، از جنگ نمی گویند، یا اگر هم چیزی بگویند بیش تر به خاطره ای دور و مرده می ماند که از تأثیرگذاری بر زندگی امروزمان ناتوان است. انگار هر چیزی که رنگ و بوی آن سال ها و آن روزها را بدهد، محکوم به نابودی است. جای خانه اده، یک ساختمان مسکونی بدریخت پنج طبقه سبز می شودو جای خانه ی عمو جلال یک ساختمان اداری با سنگ های تراورتن سیاه. مغازه ها، مجسمه ها، نیمکت ها حتی سطل آشغال ها آن قدر دوام نمی آورند تا خاطره شوند. کافی است چند سالی از تهران دور باشی تا بفهمی چطور همه ی آنچه تو را به آن شهر پیوند می دهد به سنگدلانه ترین شکلی نابود می شود.
- سه ساعت دیگر باید مثل یک شهروند وظیفه شناس انگلیسی از جایم بلند شوم، دوش بگیرم، لباس بپوشم، از خانه بیرون بزنم، سر راهم یک قهوه و کراسان کره ای بگیرم، از ایستگاه مترو تا دانشگاه برای خودم مزه مزه اش کنم، بگذارم طراوت باران و طعم دلچسب قهوه هاله ای از آرامش به دورم بپیچد و مرا برای یک روز کاری آماده کند. سه ساعت وقت دارم خودم را از کوچه پس کوچه های شریعتی در قلب تهران، به ایستگاه یوستون در دل لندن برسانم. چند وقت است که واکنش هایم در مقابل اتفاقات دور و برم غافلگیرم می کند. یگانه را چنان از خودم می رنجانم که ترکم می کند. در شخصی ترین تصمیمات کارن دخالت می کنم. بعد از چند سال مجردی رابطه ای با الیاس می سازم که هیچ به سن و سال و تجربه ام نمی خورد. اگر بیست و پنج ساله بودم همه این ها را می گذاشتم به حساب بی تجربگی ام و می گذاشتم به حساب شناخت زوایای پنهان وجودم.
-
اما الان آنقدر تجربه دارم که بدانم رفتارها و احساسات غافل گیر کننده ام در چهل سالگی باید نشانه خطری جدی باشد.
- دیگر نمی دانم به کدام دنیا تعلق دارم. به کدام مجموعه از باورها، قوانینی ورویدادها، به کدام شکل میل به ادامه زندگی. به کدام آرزو و رویا. بریتانیایی بودنم همان قدر برایم غیر ممکن شده است که باور ایرانی بودنم. همیشه فکر می کردم می شود یک جایی به این برزخ پایان داد و دست به انتخاب زد و بازی را به نفع بهشت یا جهنم خاتمه داد.