روایتی به بهانه معرفی کتاب چهل سالگی

۹:۱۷ ق.ظ ۰۲/خرداد/۱۴۰۱

مدتهاست که کتاب چهل سالگی در کتابخانه ام است. بگذارید دقیق ترش را بگویم. از اردیبهشت سال ۹۷، همان دوره ای که برای آخرین بار قبل از مادر شدنم، در ماه اردیبهشت به ایران سفر کردم و این کتاب را به پیشنهاد فروشنده از شهر کتاب ونک خریدم! حتی همان روز هم دیدن اسم کتاب اذیتم می کرد! چهل سالگی! اسمی که آن روزها تنها چهار سال با من فاصله داشت. آن روز سی و شش ساله بودم و هنوز امیدوار بودم که چهار سالی با چهل سالگی، این سن مرموز فاصله دارم.

چهل سالگی در یک سفر نرمال زندگی، مثل شهر بین راه می ماند. شهری که آدم می نشیند، چای می خورد، به راه آمده نگاه می کند و ناخودآگاه به راه پیش رویش فکر می کند. به مسیری که مانده و اینکه چقدر جان خواهد داشت تا به درستی ادامه مسیر بدهد و اینکه آیا از جاده درستی نیمه راه را آمده است یا خیر!

چهل سالگی در ذهنِ من اما، فصل برداشت از کاشت های نیمه اول زندگی است. انگار به هر کس تکه زمینی داده باشند تا در آن کِشت کندو  بعد قرار باشند در چهل سالگی محصول را درو کنند. قطعا محصول هر کس با دیگری متفاوت است! قطعا میزانِ بارش، نوع خاک، بذر و اطلاعات هر کس با بقیه متفاوت است! اما چهل سالگی برای آدم انگار یک نوع فستیوالِ نمایش محصول باشد! هر کس می خواهد محصول با کیفیت زمینش را به خودش و دیگران نشان بدهد و به خودش اثبات کند که درست زندگی کرده است! اما حیف که همیشه اینطور نمی شود و این یعنی ابتدای بحران چهل سالگی!

سالهای انتهاییِ دهه سی سالگی، اگر فرهنگ “جمع گرای” شرقی را تجربه کرده باشی، سالهای بررسی محصول و نگرانی به نزدیک شدن به چهل سالگی است. خیلی ناخودآگاه، از کنار زمینِ هر کس که گذر می کنی، نیم نگاهی به محصولش می اندازی و با این ترفند، محصول خودت را ارزیابی می کنی که آیا درست و اندازه و به موقع کاشته ای یا خیر! این سالها، آدم بی آن که بفهمد، زیادی به زندگی و محصول دیگران نگاه می کند و بعد وقتی متوجه می شود که اشتباه کرده که کار از کار گذشته است و آدم خودرا وسطِ بحران چهل سالگی می بیند! بحرانی که آدم توانایی دیدن زمین خودش، امکانات ِ خودش، تسهیلات و دانشِ خودش  و تفاوت محصول خودش با زمین های دیگران را ندارد!

بحران چهل سالگی، با دوست نداشتنِ خود و محصولِ خود شروع می شود.

بحران چهل سالگی هم مثل بیشتر بحران های زندگی، یکی دو سالی طول می کشد و اگر آدمیزاد هوش و حواسش جمع باشد، دوباره عاشق آن تکه خاک خودش و محصول خودش که با عشق کاشته و درو کرده است، می شود.

به نظرم، بحران چهل سالگی معمولا با زنده شدنِ یک عشق، تمام می شود و نیمه دوم زندگی شروع می شود.

 

 

شروع و پایان بحران چهل سالگی آلاله، شخصیت اول داستان چهل سالگی، با قلم سحرانگیز سرکار خانم ناهید طباطبایی در رمانی ۹۰ صفحه ای به تصویر کشیده شده است.

کتاب را پنج روزه خواندم! جزء کتاب هایی بود که نمی شد آن را زمین گذاشت! متأسفانه فیلم “چهل سالگی” که اقتباسی از کتاب “چهل سالگی” است را زودتر دیدم و این موضوع، خوانشِ کتاب را کمی سخت می کرد! به همین دلیل اگر فیلم را ندیده اید، پیشنهاد می کنم حتما کتاب را اول بخوانید.

کتاب چهل سالگی، شرح حال آلاله است که در چهل سالگی خودرا زنی معمولی می بیند! زنی که از نگاه خیلی های دیگر، مثلا همکارش، خانم شیرازی که زنی مجرد است، بسیار خوشبخت است! چون آلاله ازدواج کرده، بچه دارد، خانواده و شغل خوبی دارد! اما در محصول زندگیِ خانم شیرازی خبری از همسر و فرزند نیست و از زاویه دیدِ او خوشبختی یعنی خانواده داشتن! برای آلاله قضیه اما فرق می کند.

آلاله در روزهای پایانی سی و نه سالگی اش به شدت به دنبال خودش، آرزوهای مدفون شده در بیست سالگی اش، عشق جوانی اش و دلیل خاموشیِ شورِ وجودش می گردد. آلاله به خودش نگاه می کند اما اثری از زنی که می شناخت، در خودش نمی بیند و این آغاز حسِ تنهایی در زنی است که دچار بحران چهل سالگی شده است.

کتاب چهل سالگی، کتابی است که مسیر پیدا شدنِ آلاله در سن چهل سالگی را به ما نشان می دهد. نویسنده داستانی عمیق را به ساده ترین شکل ممکن، قصه وار، روایت می کند تا خواننده همراه با تمام کشمکش های درونی قهرمان داستان بشود. همسرِ آلاله شبیه مردهای کلیشه ای جامعه ایرانی نیست! مردی همراه و روشنفکر که درکِ عمیقی از تحولِ نگاهِ یک زن در چهل سالگی دارد و به طرزی شگفت انگیز آلاله را در طول گذر از این بحران یاری می دهد. فرهاد همسر آلاله رفتاری غیر معمول نشان می دهد و با تمام وجود آلاله را حمایت می کند تا از بحران چهل سالگی اش عبور کند.

آلاله با حضور یک عشقِ قدیمی در زندگی اش (هرمز)، به بخش ناهوشیار وجودش دست پیدا می کند وبه واسطه هیجان و شورِ این عشق در زندگی اش، و به لطف حمایت و حضورِ فرهاد، خودش را و عشق گمشده اش یعنی موسیقی را پیدا می کند. تصور اولیه این است که فرهاد، آلاله را تنها بگذارد، یا آلاله از بروزِ حس و حالش نسبت به عشق قدیمی اش که حالا در چهل سالگی به زندگی اش بازگشته، بترسد! اما داستان اینطور پیش نمی رود و:

دیدِ متفاوت فرهاد به زن و زنانگی باعث کوچک شدن بحرانی می شود که اگر در یک زندگی معمولی پیش می آمد، شاید منتهی به از هم پاشیدن یک زندگی می شد.

آلاله، از بحران چهل سالگی اش یک گنج پیدا می کند! یک علاقه! یک “عشق به چیزی که به عواطفش جواب بدهد، نگران آن نباشد که پَسِش بزند، یا کمتر دوستش داشته باشد، یا ته بکشد (از متن کتاب، صفحه ۷۷)”. آلاله به لطف گذر از این بحران، گنجی را پیدا می کند که مالِ مالِ خودش خواهد بود و برای ادامه زندگی اش در نیمه دوم، کافی خواهد بود. “موسیقی و دوباره دست گرفتن ساز” برای آلاله گنجی است که ارزشش در نیمه دوم زندگی به مراتب بیشتر برای آلاله و اهل خانواده اش معلوم خواهد شد.

زنی که عاشق است، حالش خوب است. زنی که علاقه اصلی زندگی اش را پیدا کرده و برای آن وقت می گذارد، حالش خوب است! و زنی که حالش خوب است، حال خانواده  و دوستانش را خوب می کند. زنی که حالش خوب است، مثل خورشید عمل می کند. گرم است و گرم می کند. زنی که حالش خوب نیست، مثل ماه می ماند! همیشه برای روشن شدن نیاز به نوری بیرون از خودش دارد، تا به او بتابد. آلاله در رمان چهل سالگی مسیرِ خورشید شدن را به خواننده نشان می دهد.

 

 

بخش هایی از متن کتاب:

آدم وقتی جوان است به پیری جور دیگری فکر می کند. فکر می کند پیری یک حالت عجیب و غریبی است که به اندازه صدها کیلومتر و صدها سال از آدم دور است. اما وقتی به آن می رسد می بیند همان دخترک پانزده ساله است که موهایش سفید شده، دور چشمهایش چین افتاده، پاهایش ضعف می رود و دیگر نمی تواند پله ها را سه تا یکی کند.  و از همه بدتر بار خاطره هاست که روی دوش آدم است.

چیزی که آلاله را مضطرب می کند، تنها آمدن هرمز نیست. این است که فکر می کند دارد پیر می شود و این که وقتش را هدر داده وبه چیزی که می خواسته نرسیده و به همین خاطر از عکس العمل های خودش به شدت می ترسد.

همه جوان ها بالاخره یک روز عاشق می شوند ولی همه زندگی به همان عشق اول ختم نمی شود. معمولا ادم با عشق اولش ازدواج نمی کند، حتی گاهی با او حرف هم نمی زند، اما احساس قشنگی است که همیشه خاطرات آدم را شیرین می کند.

 

اگر می بینی این روزها یک ذره پریشانم، تقصیر خودم نیست. تقصیر آن آلاله نوزده ساله است که می آید توی سر چهل ساله من و هی این طرف و آن طرف می پرد.

آلاله: می دانی من طرفدار شعار همه یا هیچم. هرمز: تو اشتباه می کنی ، هیچ چیز مطلق نیست. آدم فقط می تواند نزدیک و نزدیک تر بشود ولی هیچوقت به آن چیزی که می خواهد نمی رسد. من نزدیک شدم، توی یک بخش از زندگی،به چیزهایی که می خواستم نزدیک شدم، اما توی بخش های دیگر…

 

آلاله دیگر خودش نبود، احساس می کرد تکثیر شده، حالا او چند آلاله را می دید. آلاله جوان با گیس هایش، آلاله پیری که قرار بود بشود، آلاله مادر، آلال عاشق، آلاله همسر، هر کدام با جامه و آرایشی متفاوت روی سن نشسته بودند و ساز می زندند و همه به او نگاه می کردند. آلاله دستش را به زیر بازوی شقایق انداخت و آن را محکم فشرد، می ترسید اگر دست او را ول کند مثل بادبادکی به هوا برود.

 

انگار داشت استخوان می ترکاند. انگار موهایش داشتند تند تند بلند می شدند و کمرش دیگر درد نداشت. به نواختن ادامه داد، حالا پوست صورتش لطف می شد و چشمانش بدون عینک کمرنگ ترین لکه روی دیوار را می دید. آلاله می نواخت و سرشار می شد. انگار شادی و جوانی به تمام منافذ پوستش راه می یافتند. این درست همان چیزی بود که می خواست. از شادی فریاد کشید.

 

 

 

تابان منتظر

اریبهشت ۱۴۰۱

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

طراحی و پشتیبانی : ف.کوثری