تولدِ منِ واقع بین حینِ کار روی فصل پنجم تزدکترا

۸:۰۱ ق.ظ ۱۸/مرداد/۱۴۰۱

بوی شهریور می آید، اما از اواسط مرداد! یک قاره با کشور مبدا ام فاصله گرفته ام، شاید حدود ۱۰ کشور ریز و درشت بین مان مانده باشد، اما همه چیز برایم عوض شده است و از بینِ این همه چیز، شاید تغییر بوها بدترین شان باشد! بوی شهریور، وقتی وسط مرداد بیاید، حالِ آدم را وسط تابستان، پائیزی می کند و این یعنی فرمول ذهنیِ آدم بد موقع عوض می شود.

شاید سالِ آخری باشد که درگیر تزِ دکترا باشم! شاید یا بهتر بگویم امیدوارم که این آخرین تابستانی باشد که درگیریِ ذهنی ام تز است. می دانم زندگی پر از درگیری است، یکی تمام می شود و دیگری شروع می شود.

اما انگار دلم درگیری تازه، زمین مبارزه تازه، افکار و ابزار تازه می خواهد.

روبروی آینه می ایستم. رژلبِ کالباسی به لب هایم می زنم. خط چشم سیاه بالای چشم هایم می کشم. کمی رخ به صورتم می آید و اینطور به اضطرابِ آغازم غلبه می کنم. تعطیلات سه هفته ای مهدکودکِ پسرم، دیروز تمام شد و این یعنی من هم بعد از یک ماه باید سراغ کامپیوتر بیایم و کارهای فصل پنجم تزم را انجام بدهم. همه چیز یادم رفته است. بدنم، ذهنم، روحم و افکارم در برابر این شروع به کار جدید مقاومت می کنند. حس سرخوردگی دوباره به من حمله ور شده است. من آخرین بازمانده قبیله دانشجوهای دکترای هم دوره ام هستم که درسش هنوز تمام نشده است. حس سرخوردگی ام تبدیل به  احساس ترس می شود که نه به شکلِ جنگجویی، که به شکلِ فرار بروز می کند. عادت ذهنیِ من است! فرار موقع ترس!

نمی توانم به خودم حالی کنم که فرار ندارد! که عزیزِ دلِ من، مثل تمام شروع های دیگر، این بار هم شروع می کنی و یک هفته بعد که آثارش را دیدی، می گویی: چه خوب که شروع کردم!

هر آدمی خودش را بهتر از هر کس دیگر می شناسد. اگرچه خیلی وقت ها این شناخت را از لابه لای حرفهای دیگر در مورد خودش به دست می آورد. این روزها، دنیای بیرون خوب با من همکاری می کند. اتفاقاتی که به شدت منتظرشان بودم، یکی پس از دیگری می افتند. من هم تلاش می کنم دنیای درونم را هماهنگ با دنیای بیرون کنم. تا حدود زیادی هم موفق بوده ام، اما باز پای اضطراب که به وجودم باز شود، معادله هایم به هم می ریزند.

موهایم نه کوتاهند و نه بلند! به زور با کش بالای سرم بستم شان. با سنجاق موهای اضافه را به زور مهار کرده ام. انگار دلم برای موهای بلندم تنگ شده باشد. در برزخی بین موهای کوتاه و موهای بلند ایستاده ام.  خیلی وقت است که دلم برای نوشتن هم تنگ شده است. دلم می خواهد خلاصه کتاب “بانوگوزن” و “قهوه تلخ آقای نویسنده” که این مدت خوانده ام را بنویسم. دلم می خواهد از حال این روزهایم ولذت خواندن کتاب “تکه هایی از یک کل منسجم” بنویسم. دوست دارم از سفرهای تابستانی ام بنویسم، اما اضطراب لعنتی ام نمی گذارد و این عصبانی ام می کند. در برزخِ نوشتن و کار رویِ تزم گیر کرده ام.

اضطرابم به راحتی اجازه می دهد یک ساعت تلفنی حرف های تکراری بیخودی بزنم، اما نمی گذارد که یک ساعت برای نوشتنِ چیزی که دوست دارم، با حسِ آرامش وقت بگذارم. به محض اینکه حالِ خوبِ نوشتن، در جانم زنده می شود، اضطرابم آن حال  را به قتل می رساند! و باز من می مانم بعنوان قاضی در این دادگاه هرروزیِ پیچیده! دادگاهی برعلیه خودم، با شاکیِ خصوصیِ خودم!

خوشحالم که لااقل اینجا چند خطی از حال این روزهایم می نویسم. هرچیز شاید از هیچ چیز بهتر است. هر بار که به کتابخانه و حجم کاغذهای سیاه کرده و دفترهای دست نویسم که جمع آوری و تدوین نشده اند، نگاه می کنم، دلم بدجور می سوزد. آن منی که آرزو دارد جز نوشتن کار دیگری نکند، حریفِ آن منِ دیگرم نمی شود که می گوید: “از تو نویسنده در نمی آید، به درست برس زن! اگر قرار بود نویسنده بشوی، تا حالا شده بودی!!”. آن منِ قلدر، منِ نویسنده کودکم را بدجور زخمی و غمگین می کند.

این روزها انگار مادری باشم که فرزندانش با هم جدال می کنند و مادر همه را دوست دارد و نمی تواند طرف هیچکدام را بگیرد! شاید چون دقیقا خودش هم نمی داند که قصه چیست!

از تعطیلات تابستانی برگشته ام، مهمانداری هایم هم تمام شده است! مهد کودک هم باز شده  این یعنی من باید با انرژی کافی کارها را از سر بگیرم! حالا علی مانده است و حوضش! دوباره من ماندم، میزتحریر رو به دیوار و پشت به پنجره اتاق و بادی با بوی پائیز که در نیمه تابستان از لای پنجره باز اتاق به درون می خزد و پاهای لختِ مرا نوازش می کند. من ماندم با دو تا نانِ تست شده هرروزی ام برای صبحانه، یکی برای پنیر و گردو و یکی برای کره و عسل و گردو؛ من ماندم و کتاب های خوانده شده ولی خلاصه نشده زیر بالشت؛ لیوان قهوه و پوسته خالی یک کیک افتاده در کنارش، روتختی کجی که به اصرار صاف و کشیده اش می کنم تا محیط کارم-که همان اتاق خوابم هم هست- مرتب باشد و من ماندم و یک منِ به شدت امیدوار، و یک منِ به شدت خسته و بی حوصله!

آن منِ امیدوار، دست های  منِ خسته و بی حوصله را می گیرد. بلندش می کند و پشت میز می گذارد و به او قول می دهد امسال آخرین تابستانی است که دانشجو است! همان حرف تکراری که سه سال پیش هم می زد! اما این بار خودم به دادشان می رسم!

این خودِ واقع بین که بیشتر از همیشه دوستش دارم، بحث را خاتمه می دهد. خودِ واقع بینی که انگار این روزها حرفی برای گفتن دارد و روی حرفهایش می تواند پافشاری کند چون خودش را باور کرده که دیگر مثل قبل از سرِ معصومیت و خامی، مظلوم نمایی و قربانی بودن، و یا جستجوگری و کنجکاوی حرف نمی زند و قول بیخودی نمی دهد. این من واقعی که مسیری طولانی را برای یادگرفتن واقع بینی طی کرده و حالا حسی درونی به نام حس پختگی را تجربه می کند. حسی که کامل شدنش، زمان زیادی کار خواهد برد. حرفهای این منِ واقع بینم را قبول می کنم. گفتگوی ذهنی تمام می شود. باور می کنم که امسال آخرین تابستانی است که دانشجو هستم.

به خودم قول می دهم که خودم را از این مرداب نجات بدهم. بدون دست و پازدن، با آرامش وتمرکز. قول می دهم که بعد از اتمام تحصیلم، برای تدوین نوشته هایم و بعد هم خواندن زبان آلمانی وقت بیشتری بگذارم. قول می دهم که دست خودم را بگیرم و وارد بازار کاری کنم که صبح های چالشی و متفاوت دیگری را تجربه کنم. و قول می دهم که از این منِ واقع بین، به خوبی نگهداری کنم تا دوباره در کورانِ زندگی شلوغ حقیقی و مجازی و داستان گویی های اطرافیانم گم نشود. به خودم قول می دهم که مراقب خودم باشم و دست هایم را هیچوقت رها نکنم.

 

 

مرداد ۱۴۰۱

تابان منتظر

 

 

 

روزهای کار روی فصل پنجمی که قسمتی از فصل چهار شد و کارروی فصل ششمِ تز (فصل پایانی، اگر فصل کانکلوژن را فصل در نظر نگیریم!!)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

طراحی و پشتیبانی : ف.کوثری