معرفی کتاب بانو گوزن، نوشته بانو مریم حسینیان

۱۱:۰۱ ق.ظ ۳۱/مرداد/۱۴۰۱

چه کسانی بهتر است کتاب را نخوانند:

خواندن کتاب بانوگوزن، برای من بسیار چالش برانگیز بود. در ابتدا بگویم که بهتر است این کتاب را خانم های باردار نخوانند! همانطور که بارها در معرفی کتابها نوشته ام، به نظرم هر کتابی زمانی برای خواندن دارد و به نظرم خانم هایی که باردارند، یا تازه مادر شده اند و در دوران افسردگی بعد از زایمان به سر می برند، بهتر است این کتاب را نخوانند!

مقدمه:

شخصیت های اصلی: طاهره، امیرعلی (همسر طاهره)، فرشاد (دوستِ فعلی و دوست قدیمی طاهره)، سارا (همسر فرشاد و دوستِ طاهره)، نفیسه (خواهر مائده و همکار طاهره در کارگاه سفالگری)

شخصیت های فرعی: خانواده طاهره، مائده (دوست دختر سابق و مقتولِ فرشاد)، مریم (همکار طاهره در کارگاه سفالگری)، پرویز (مالک کارگاه سفالگری)

نمادها: هسته گوزن، گوزن، درخت

بانو گوزن، شیوه نگارش جالبی دارد.  بانو گوزن سومین رمان مریم حسینیان است اما این کتاب، اولین کتاب به قلم خانم حسینیان بود که من می خواندم و بسیار مسحورِ قلم ایشان شدم! شهرت خانم حسینیان بیشتر به خاطر رمان های “بهار برایم کاموا بیاور” و “ما این جا داریم می میریم” بوده است که متأسفانه من تا حالا هیچیک را نخوانده ام اما هردوی آنها را در لیست کتابهای مورد علاقه ام گذاشته ام. امابه نظرم تأثیرگذاری این کتاب، که به قطع به خاطر قدرت نویسندگی خانم حسینیان، انتخاب سوژه، شخصیت پردازی های صحیح و دیالوگ نویسی های زیبای کتاب بود، بیشتر از تأثیرگذاری بسیاری از رمان های ایرانی بود که تا به حال خوانده بودم.

بانوگوزن ماجرای بارداری زنی است که دلش نمی خواسته مادر شود و در زمانی باردار می شود که در اول جاده پیگیری آرزوهای شخصی اش بوده است. شخصیت پردازی لایه ای “طاهره (طاطا)”، قهرمان داستان به حدی حرفه ای است که تمامی حرکات او باورپذیر می شود و خواننده کاملا با او هم قدم می شود.

به نظرم طاهره نمونه یکی از قهرمانان منفی است که در ذهن می ماند. شاید خیلی از حس هایی که طاهره تجربه می کند یا در متن کتاب به زبان می آورد، حرف ها و تفکرهایِ بسیاری از زنان باردارِ جامعه مدرنِ امروز باشد که شاید به راحتی جرأت به زبان آوردن شان را نداشته باشند. اما طاهره تمام این حس ها را بازگو می کند. خواننده هم به دلیل آگاهی از گذشته و کودکیِ سختِ طاهره، وضعیت معیتشی، ارتباط ناامن با پدر و مادر و بسیاری دلایل دیگر که به خوبی با فلاش بک هایی به دوران کودکیِ طاهره توسط نویسنده بیان شده است، به راحتی این حس ها را باور می کند، با طاهره همدردی می کند، و عجیب تر اینکه گاهی حتی برای طاهره دل هم می سوزاند.

غم های فردی و سرگذشت طاهره در کودکی به حدی غم انگیز است که منفی بودنِ شخصیت او در بزرگسالی و برخوردِ عجیبِ او با واقعه حسی-عاطفی مادر شدن را تا حد زیادی توجیه و باورپذیر می کند. طاهره به هر کاری و هر “نبایدی” برای نجات خودش از تلخی هایی که تجربه کرده است، دست می زند. خیلی وقتها اشتباه می کند، بی فکری و طغیان می کند، دروغ می گوید، خیانت می کند، دستش را به قتل آلوده می کند، بی قانونی و حتی بی اخلاقی می کند. طاهره خودش به تنهایی دارد قصه را جلو می برد و به نظر من به خوبی هم از پسِ این کار بر می آید.

بارها در طول مطالعه کتاب گریه کردم. بارها کتاب را زمین گذاشتم و نتوانستم به خواندن ادامه بدهم. بارها نفس عمیق کشیدم. خیلی جاها با طاهره همدلی کردم که “مادرشدن” اتفاقی است که واقعا یک زن را برای مدتی یا در بزنگاهی از زندگی اش از مسیر اصلی دور و یا شاید منحرف می کند. اما حالا، بعد از گذران روزهای چالشی و ابتدایی مادری، برخلاف طاهره فکر می کنم، که

یک زن بعد از مادری و گذر از روزهای این تغییرِ شگرف، قوی تر، فهیم تر و بالغ تر به مسیر اصلی اش برخواهد گشت. به همین خاطر بارها برای طاهره ی داستان، غمگین شدم که چرا نتوانست خودش را از شر افکار منفی، ترسها، عقده ها، حسرت ها، ناامیدی ها، و رفتارهای سلامت ستیزانه اش خلاص کند.

بانوگوزن آن طور که پیش بینی می کنید پیش نمی رود! کتاب قصه آدمی رنج کشیده است که تصمیم گرفته با چسبیدن به آدم های قدرتمند، زندگی اش را تغییر دهد. طاهره از جمله آدم هایی است که با رفتارش نشان می دهد که معتقداست “هدف، وسیله را توجیه می کند!”. من راستش طاهره را زیاد دوست نداشتم! همانطور که او هم خودش را دوست نداشت! همانطور که امیرعلی همسرش هم توجه خاصی به او نداشت… تنهایی روحیِ طاهره، وحشت عجیبی را در طول خواندن کتاب به جانم انداخته بود.

هم انتخاب کتاب و برداشتنش از کتابخانه ام برایم طولانی شد، هم خواندنش و هم نوشتن خلاصه و معرفی کردنش!

کتابها هر کدام با قسمت خاصی از روح و روان ما ارتباط برقرار می کنند و گاهی هم زخم های نهفته ما را عیان می کنند.

کتاب بسیار به من کمک کرد تا با قسمتی از افکار و روحم که به شدت سعی در پنهان کردن شان، حتی از خودم، داشتم، ارتباط برقرار کنم و در نهایت کمی به خودم نزدیکتر شوم. کتاب بانوگوزن، به من اینگونه لذت داد!

لذتِ دوست شدن و نزدیکی بیشتر با خودم!

 

تابان منتظر

مرداد ماه ۱۴۰۱

 

قسمت هایی از متن کتاب:

اصلا در این پنج سال به بچه داشتن فکر نکرده ام. تازه قرار است کارگاه سفالگری ام راه بیفتد. بعد از این همه سال خودم را پیدا کنم و با لیسانس فیزیک و این همه خلافِ جهت رشته تحصیلی کار کردن و پشت پا زدن به علاقه های شخصی، ببینم رها کردن شغل و رفتن به سمت سفالگری چه طعمی دارد.

چای های سارا را هر دوی ما دوست داریم. هل وگل سرخ و دارچینش به اندازه است، می داند کِی  و کجا چای بیاورد، آدابش را بلد است حسابی! من هیچ وقت نتوانسته ام مثل او باشم حتی در مناسک ساده ی چای. حتی می داند نور اتاق را چه طور باید تنظیم کند و کجای حرف های مان با سینی مسی خوش رنگش از راه برسد. هیچ وقت قوری وارمر نمی آورد، استکان هایش اندازه اند و بلوری. ظرف های کوچک و بامزه ای دارد که توی آن ها آب نبات های پسته و هل و لیمو عمانی می گذارد، همه شان کوچک و قشنگ. حتی نبات هایش را ریز ریز تکه می کندو با انبری کوچک می گذارد گوشه سینی. امیر علی می گوید: سارا جان، بذار اول این سینی رو زیارت کنم بعد استکانم را بردارم. چشم های سارا با همین چیزها برقی می زند که من دوست دارم.

برای خودم قهوه دم کرده ام. درهای تراس را باز گذاشته ام. سیگار می کشم با ترس و لرز. شاید دیگر نتوانم سیگار بکشم. شاید قهوه هم ممنوع شود برایم. چند وقت دیگر با امیر علی می روم خیابان مفتح و دو سه دست لباس شیک حاملگی می گیرم، از آن شلوارهای جین کش دار که تا ماه نهم هم می شود پوشید. احساس بهتری از صبح دارم، حال خوب زنی را دارم که پنجره را بازکرده، نفس عمیق می کشد و خیالش بابت همه ی روزهای زندگی اش راحت است.

دکتر گفته است یک هفته بعد بروم که ببیند لخته خون پشت جفت، جذب شده یا نه. ده روز استراحت مطلق و با احتیاط دست شویی رفتن با شیاف پروژسترون! آن شب هم پای امیر علی اشک ریختم، نه برای جنینی پنج هفته ای و سرگردان، بلکه برای دود شدن آرزوهایم، برای خراب شدن دیوارهای کارگاه قرمزم. مامان امیر علی از همان دیشب خانه ی ما مانده است. با پای لنگش هی می رود غذا می پزد و من عق می زنم و نمی خورم.

امیر علی دنبال نقاشی های تازه است. می خواهد با توجه به فصل، کمی شاسیِ طبیعت بیاورد. به فرشاد می گوید که باید نقاش های طبیعت گرا پیدا کند. توی ذهنش آثار بروگل است. فرشاد می گوید: ولی طبیعتی گرایی که فقط منظره نیست. رئالیسم می تونه هر چیزی باشه، نه؟ می دانم الان امیرعلی کم می آورد و بحث را عوض می کند. صد بار به او گفته ام که هیچ اشکالی ندارد که جامعه شناسی خوانده ولی نقاشی دوست دارد، اما اگر می خواهد دائم اظهار فضل کند باید بیشتر مطالعه کند، آن هم نه فقط از اینترنت. هر بار هم حرف مان می شود و او منشی بودن و فیزیک خواندنم را به رخم می کشد و این که کلا چون روحیه ام کارمندی است، بهتر است زیاد وارد این بحث های تخصصی نشوم.

من استاد لاپوشانی اطلاعاتم بوده ام. هنوز هم امیرعلی نمی داند قبل از او نامزدیِ کوتاه مدتی با برادر یکی از هم کلاسی هایم داشته ام.

هر کس حرف هایم را بشنود لابد خیال می کند بی عاطفه و قسی القلبم. شاید هم باشم، ولی تقصیر من نیست که بچه ها را زیاد دوست ندارم. هیچ وقت یاد نگرفته ام بچه های کثیف با آب دماغِ آویزان را دوست داشته باشم. آن بچه هایی هم که مادرم نگه داری شان می کرد، انقدر لوس و گه بودند و انرژی مادرم را می گرفتند که دلم می خواست خرخره ی همه شان را بجوم. مخصوصا با آن اتفاق وحشتناک که مادرم هیچ وقت نفهمید، از بس ساده بود و دنیایش خلاصه می شد در برق انداختن وسایل آشپزخانه لیلا خانم و تیغ زدن شان سرِ همه عیدها و تولدها.

 

دوباره گر گرفته ام. از حالا به بعد باید مواظب فشار خون لعنتی هم باشم. توی آینه، طاطای درمانده و بیماری را می بینم که هیچ شباهتی به مادرهای حامله ی خوشبخت ندارد. آن هایی که لباس بارداری صورتی می پوشند و رژ براق صورتی می زنند و منتظر پرنسس کوچکی شبیه خودشان هستند.

هر چه بیشتر می گذرد، بیشتر می فهمم که من نمی توانم مادر پاکیزه و آرامی باشم و خودم را دو سال وقف بچه کنم تا خوب شیر بخورد، شکمش خوب کار کند، زیاد بخنند و آرامش داشته باشد. اصلا نمی توانم تصور کنم که دوسال نتوانم کنسرت وسینما و کافه بروم. تازه ناهید می گوید هرچه بچه بزرگ تر شود، مشکلاتش هم بزرگ تر می شود. من حتی زیر مشکلات کوچک بچه ی کوچک هم می مانم. حتی هنوز به دنیا نیامده، زیر بار سنگین حاملگی مانده ام. من باید همیشه روی دور تند زندگی کنم تا خیلی چیزها یادم نیاید. 

از همان شب امیر علی بالشش را برداشته و روی کاناپه ی هال می خوابد. نه به خودم اعتنایی دارد نه به بچه. برایش مهم نیست که دکتر مشکوک به نقص عضو جنین شده و وزن خیلی کمش را ربط داده اند به مسمومیت بارداری. یک هفته است که باید بروم سونوگرافی سه بعدی تا بفهمند واقعا یکی از دست های بچه کامل است و آن دیگری که تا مچ کامل شده، اشتباه دکتر غربالگری بود یا نه. مثل همیشه من مانده ام و کلاف کثافت سردرگمی که نمی توانم بازش کنم. از خانه می ترسم، از کارگاه می ترسم.

لابد من زن خطرناکی هستم که حتی شوهرم از نزدیک شدن به من فرار می کند. حتی بچه های زن های خطرناک، این طور آش و لاش توی شکم شان بزرگ می شوند و بعد با سر و شکلی عجیب به دنیا می آیند تا بشوند درس عبرت برای همه ی زن های جهان.

مریم که می رود برای چندمین بار تنهایی را در زندگی ام احساس می کنم. تنهایی های من از جنس از دست دادن نیست. گودال بزرگی است که اگر حواسم نباشد پرت می شوم در آن و تا مدتها نمی توانم بالا بیایم. وقتی از خوابگاه دانشجویی اخراج شدم تنهایی مرا بلعید. گفتند که گزارش شده قوانین خوابگاه را رعایت نمی کنم و حجاب و اخلاقم مناسب محیط دانشجویی نیست. بعد از آن تنهاییِ چند هفته ای بود که پوسته نازکم را از بدنم جدا کردم و شبیه کروکودیل راه افتادم در خیابان های تهران.

 

اگر سارا به هوش بیاید و فرشاد و سارا هردو برگردند کافه، دیگر چیزی نمی خواهم از خدا. شاید چند ماه که بگذرد، سارا بفهمد که من هیچ وقت فرشاد را مال خودم نمی دانسته ام. حتی به مائده حسودی هم نمی کردم. من فقط گوشه ی اتاق فرشاد را می خواستم. آن جا بود که می توانستم از جلد کروکودیل بیرون بیایم و خودم باشم. خیلی وقتها فرشاد هم نمی فهمید که من طاطای چند ساعت پیش نیستم و نیامده ام باهم سیگار بکشیم و درد دل کنیم.

 

 

اگر این نوشته را دوست داشتید می توانید لیست سایر کتابهای معرفی شده در سایت تابان استایل را اینجا بخوانید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

طراحی و پشتیبانی : ف.کوثری