دلتنگی مثل رودخانه ای است که همواره جاری است. صدایش را می شنویم، گاهی کنارش می رویم، پا در آب می کنیم و حسش می کنیم! گاهی از روی پل، بی آنکه حواس مان به رودخانه باشد، گذر می کنیم و گاهی پشت پنجره خانه مان می نشینیم و یک دلِ سیر به آن نگاه می کنیم!
دلتنگی، صدا و گاه فریادش را در هر سنی، جوری به گوش مان می رساند. وقتی نوجوانیم، صدای رودخانه ی دلتنگی یکی از قشنگ ترین صداهای زندگی است. کنار رودخانه می نشینیم، هیچ خودمان را سرگرم نمی کنیم تا به تمامی به صدایش گوش دهیم؛ گاهی بغض مان را با آهنگ رودخانه یکی می کنیم، ابری می شویم، می باریم و به موسیقی بروزِ احساس مان گوش می دهیم. ما لذت دلتنگ شدن را با مغز استخوان مان حس می کنیم.
پا به جوانی یا میانسالی که می گذاریم، زندگی کامل سرگرم مان می کند. سرگرمی مثل پلی است که کمک می کند به راحتی از روی رودخانه دلتنگی گذر کنیم و به سمت دیگرش برویم. کار می کنیم، خانواده تشکیل می دهیم، می گردیم، می خریم، سفر می کنیم، با آدم های مختلف معاشرت می کنیم، طعم ها، رنگ ها و بوهای مختلف را تجربه می کنیم… پل های زیادی روی رودخانه می سازیم تا به راحتی از آن گذر کنیم و برای ساعتها یا روزهایی اصلا صدای رودخانه را نشنویم.
فقط کمی دیرتر، سالهایی که من اسمش را “سالهای بلوغ و برگشت مجدد به خود”، اسم گذاشته ام، ما دوباره به نزدیکی رودخانه مان بر می گردیم. انگار چاره ای نیست. گوش مان با صدای رودخانه عجین و ذهن مان به بخشی از خودمان که همواره آنجا مانده است، گیر کرده است. یکی انگار دستمان را می کشد و می آورد سر همان تخته سنگی که می نشسته ایم تا دوباره صدای رودخانه را بشنویم! اما شاید این بار نه گریه ای در کار باشد، نه زهرخندی، نه بحثی، نه دعوایی و نه گفتگویی!
🔻🔺”سرگرمی ها” شاید بهترین پوشش برای “دلتنگی ها” باشند! بهترین راه حل برای نشنیدنِ صدایی که هست، غمی که وجود دارد، دردی که جایی در وجودمان خانه کرده است! اما سرگرمی ها هم عمری دارند! طولانی ترین شان شاید دو سه سالی از خودمان جدای مان کند، اما صدای طغیانِ رودخانه به همه صداها غالب می شود.
🔻دلتنگ که می شویم، دل مان برای قسمتی جامانده از وجودِ خودمان در موقعیت هایی که دوست شان داشته ایم، تنگ می شود. دل مان برای تکه ای از صحبتی که نکرده ایم و تا همیشه در درون مان زندانی شده است بدجور آشوب می شود. دوست داریم دوباره صدای خنده های مان را، عمق نگاه عاشقانه مان را، آغوش گرم، امنیت بخش، و نجواهای صمیمانه مان را دوباره تجربه کنیم. دوست داریم دوباره از همه چیز گسسته شویم و به جایی که عمیقا شاد بودیم برگردیم.
دلتنگی ها میوه زیباترین موقعیت های زندگی هستند که آنها را چشیده ایم، لذتش را برده ایم و بعد از دست شان داده ایم.
دلتنگی ها مثل لواشک انار می مانند که یاد آورِ تازگی انار در ذهن مان هستند اما دیگر نه خبری از انار هست، نه شکوفه و نه حتی شاید درخت انار!
🔻🔺وقتی از میانسالی عبور می کنیم، انگار می فهمیم که دیگر سرگرمی ها و فراموشی ها چاره ی کار نیستند! حالا با دست های خودمان خانه ای می سازیم، کنار رودخانه که از پنجره ، تا هروقت که دل مان خواست به رودخانه نگاه کنیم. که چای دم کنیم و و در یک هوای نمناکِ ابری، شاید اواخر شهریور، اوایل مهر، شاید اواخر اسفند، شاید روز تولدمان، سالگردِ سفر دوست داشتنی مان، روز سالگرد ازدواج، یا سالگرد فوت عزیز از دست رفته مان،… ساعتی بنشینیم و به نوای گذر رودخانه فقط گوش دهیم و اجازه دهیم به خودمان که تا هر وقت که دل مان آرام می گیرد در خودمان و ذهن مان راه برویم و دوباره همه چیز را به یاد بیاوریم؛ بی آنکه یاد تلخیِ از دست دادن، غرورِ خورد شده یا درد نفهمیده شدن بیفتیم.
انگار فقط با این کار است که بعد از سالها گوشمان از صدای رودخانه پر می شود و دیگر صدای موسیقی، صدای خنده بچه ها، و صدای قل قل آب کتری را بهتر از آن می شنویم! اما رودخانه و صدایش جایی در وجودمان همیشه هستند! ما فقط عادت کردن را یاد می گیریم.
🔦 به هر حال بازهم کسی از سر می رسد، عکسی می بینیم، خوابی می بینیم، بویی به مشام مان می رسد و دوباره پنجره خانه را باز می کنیم و چشم مان به روی رودخانه همیشه جاری باز می شود ! اما این بار راحت تریم چون دستگیره پنجره دست خودمان است! این خودمان هستیم که باز پنجره را می بندیم و به زندگی برمی گردیم.
🔑ما آدمها موجودات عجیب اما به شدت دوست داشتنی هستیم. اول در رودخانه ها آب بازی می کنیم، بعد پل می سازیم و از روی شان عبور می کنیم و تا می توانیم آن را نادیده می گیریم؛ و بعد خانه ای کنار رودخانه می سازیم و از پنجره خانه مان، گاه و بی گاه به رودخانه نگاه می کنیم، پنجره را باز می کنیم، صدایش را به تمامی می شنویم، چای می نوشیم و دوباره پنجره را می بندیم.
دلتنگی مثل رودخانه ای است که همواره جاری است.