دلنوشته ای بعد از دیدن قسمت دوم “رود” با معرفی کتاب سقراط اکسپرس

۱:۱۸ ب.ظ ۲۶/اردیبهشت/۱۴۰۲

بعضی روزها فقط نوشتنم می آید. انگار سرم پر باشد از حرف، از گره های رنگارنگ، از کلمات نامفهوم. انگار کسی باید بیاید تا مغزم را مرتب کند. خانه ای به هم ریخته ام. اول باید از کارهای بزرگ شروع کرد. از جمع کردن و  بیرون گذاشتن آشغال ها، بعد شستن ظرفهای کثیف و مرتب کردن مبل ها و میزها! و بعد تازه لکه ها، نامرتبی کابینت ها، و به هم ریختگی یخچال  به چشم می آیند. اما شاید اول باید از کارهای بزرگ شروع کرد.

از کارگاه هدفگذاری برمی گردم. کارگاهی که باید هدفی تعیین کنم و قدم به قدم به آن نزدیک شوم. قرار است کسی مرا راهنمایی کند که چطور منظم، تدریجی، روراست و با پشتکار به سمت هدفم حرکت کنم.

مدتی است که زندگی ام دگرگون شده است. با آدمهای جدید، موقعیت های جدید، افکار جدید و نوع جدیدی از پذیرش خودم روبرو شده ام. آسان نیست. تا وقتی در گروه آدمهای همفازم هستم، حالم خوب است، اما وقتی از آنها دور می شوم، دوباره اضطراب هایم بیرون می زنند. امروز در کارگاه با دو خانم آلمانی روبرو شدم. چقدر آرام بودند و موقر. دو آدم ،با دو دین متفاوت، با دورنگ پوست متفاوت، از دوکشور مختلف، اما با یک هدف مشترک! کمک کردن به آدمهایی شبیهِ من!  چقدر صورت هایشان زیبا و دلنشین بود و همانجا باز معنیِ کلمه ” زیبایی” در ذهنم عوض شد.  این اولین بار نیست که معنیِ کلمه “زیبایی” در ذهنم به طور کامل تغییر می کند. می شد انعکاس آرامش و اخلاق شان را در چشمها و رفتارشان به وضوح دید و من مسحور اثرگذاریِ این دو نفربودم.

قبل از اینکه به کارگاه برسم، داشتم به ویدیوی قسمت دوم رود  به صحبت های مجتبی شکوری گوش می دادم. باران شدیدی می بارید. داشت کتاب سقراط اکسپرس نوشته اریک ماینر را معرفی می کرد و من، در انتظار اتوبوس، به سقراط فکر می کردم وسوالهایش و سوالهایم! به اینکه چقدر نگاهم به کلمه سوال عوض شده است و چقدر حالا با سوال هایم بهتر کنار می آیم. به اینکه چقدر این روزها “نترسیدن” و “قضاوت نکردن” را  تمرین کرده ام و با خودم، شک هایم، و چالش هایم راحت تر رو به رو می شوم. چقدر با خودم رفیق ترم و نیازم به تأئید آدمها کمتر شده است. انگار درهای جدیدی رو به خودم باز می بینم که هدیه “واقعی شدنم” و یا بهتر بگویم “تلاش برای واقعی شدنم” است.

باز یادِ آن دو خانم زیبا می افتم و از خودم سوال می پرسم. زیبایی یعنی چه؟ چطور می شود یک مفهوم نسبی را تعریف کرد؟ چقدر مهم و تأثیرگذار است که آدم زیبا باشد؟ چرا زیبایی انقدر برایم مهم است؟ چه مدل زیبایی بیشتر برایم جذاب است؟ من به چه کسی می گویم زیبا؟ زیبا شدن و زیبا ماندن ظاهری تا کجا ارزشمند است؟ چه چیزهایی را می شود قربانیِ زیبا شدن و زیبا ماندن کرد؟ آیا “زیبایی درونی” برای من یک شعار است یا یک اعتقادِ واقعی؟ اگر یک اعتقاد است، آیا حاضرم درونم زیبا شود ولی ظاهرم به هم بریزد؟

چقدر سوال! چقدر حرف! جلوی خودم را می گیرم که بقیه سوال هایم جاری نشوند! تازه فقط در مورد یک کلمه به نام “زیبایی”! واگر قرار باشد به روش سقراط سوال کنم و از “سوال احمقانه”، یعنی سوالی که جوابش از قبل در ذهنم مشخص است، جلوگیری کنم، راهی در مغزم باز خواهد شد که قطعا پر از عطر، مزه، تصویر و آواهای تازه خواهد بود.

و چه زیبا است وقتی ادم تازه می شود.

مجتبی شکوری حرف می زند. از سوال کردن, از اهمیت و تقدمِ سوال بر پاسخ می گوید و به من یاد می دهد که روش دیگری فکر و خودم را ارزیابی کنم. بعد از مهاجرت، بیشتر با ایرانی ها معاشرت کرده ام و فرهنگِ نهادینه قضاوت گری ام، نه تنها بهتر نشده که  به عضو لاینفک زندگی ام تبدیل شده است. اما حالا درهای جدیدی رو به ذهنم باز شد و حس می کنم چقدر دنیا، خارج از افکارِ قضاوت محور ما، دنیای بزرگ، شگفت انگیز و جاداری است. چقدر زیبا است دنیایی که آدمها همدیگر را همانطور که هستند پذیرفته اند. به هم و به خودشان اجازه پرسش گری و کشف های جدید می دهند و حرکت می کنند و مرزها را می درند و تازگی را استشمام می کنند.

یوتیوب را می بندم، هدفون را در می آورم و وارد کارگاه می شوم. قرار است امروز هدفی برای خودم تعیین کنم تا در طول این کارگاه سه جلسه ای، راه های جدیدی برای رسیدن به آن پیدا کنم. آنجا هم یک عالمه  بحث تازه حولِ هدف جدیدم باز می شود. قرار است به روش اسمارت، هدفگذاری کنیم. بعدا در مورد هدفگذاری و روشش شاید بنویسم، اما اینجا بیشتر هدفم نوشتن یک دلنوشته از خودِ شلوغ این روزهایم است. از خودی که هر روز سوال های جدیدی در سرش پیدا می شود و نمی تواند آنها را سازماندهی کند. شاید روزی به دردِ کسی خورد! و حتی به دردِ خودم که شاید چندین سال بعد، به اهمیت سوال های امروزم پی ببرم.

در کارگاه، دور یک میز نشسته ایم. ده دقیقه فرصت دارم تا هدفم را عنوان کنم. بقیه حضار، در مورد هدفم سوال های لازم را از من  می پرسند تا بتوانیم در کنار هم یک قدمِ عملیاتی کوچک اما واقع گرایانه در جهتِ آن پیدا کنیم.  هدفم را اعلام می کنم:

“می خواهم در ابتدای سال ۲۰۲۴، شغل جدیدی را شروع کنم”

هدفم را کوچکتر می کنم تا قابل انجام و واقع بینانه شود.

“می خواهم به یک مصاحبه شغلی دعوت بشوم.”

از من می پرسند که با در نظر گرفتن همه ابعاد زندگی ام پیش بینی کنم که کِی به این مصاحبه دعوت خواهم شد. می گویم: یک ماه بعد! می گویند: “واقع بینانه نیست! حداقل باید ۳۰ بار اپلای کنی تا به مصاحبه دعوت شوی!” . مات و مبهوت نگاهشان می کنم. می فهمند شکه شده ام! چقدر معنای “واقع بینانه” برای من و برای اینها متفاوت است! یاد زندگی کاری ام در ایران می افتم. اینکه چقدر راحت تاریخ پیش بینی می کردم بدون توجه به اینکه آیا واقع بینانه هست یا خیر. همیشه با یک استرس پنهان در مورد دیرشدن، زمان غیر واقع بینانه ای برای اهدافم تعیین می کردم. انگار همیشه دیر است و این فکر به “دیرشدن” باعث اضطرابی در وجودم می شد که تمرکز را معمولا از من می گرفت. هدفم را تصحیح می کنم:

“می خواهم تا ماه سپتامبر، حداقل به یک مصاحبه شغلی دعوت بشوم.”

دو تا خانم، پرانگیزه از من سوال هایی می کنند تا بتوانند نوری را در ذهنم بتابانند تا در کنار هم یک قدم عملیاتی در راستای هدفم پیدا کنیم. پنج دقیقه از خودم، توانایی هایم، خواسته ام و راههایی که تاحالا امتحان کرده ام سوال می پرسند و بعد قدم اول را تعیین می کنیم:

“چک کردن درستیِ رزومه و نامه درخواستم از لحاظ ساختار زبان آلمانی”

باید تا هفته آینده که جلسه بعدی مان است این کار را انجام دهم. هدفم، مشخص، قابل اندازه گیری، قابل اجرا، واقع بینانه و مبتنی بر زمان است! یکی از اعضاء گروه، پیشنهادی برایم دارد. می خواهد از یکی از آشناهایش برایم وقت بگیرد تارزومه ام را چک کند. بی اختیار و بدونِ فکر می گویم “نه، لازم نیست! خودم یکی را پیدا می کنم!” جوابم برای خودم عجیب می شود! چرا گفتم “نه”؟ که مثلا نشان بدهم خیلی با جربزه و توانمندم و کارهایم را خودم انجام می دهم! انگار دارم ادای آدمهای مستقل را در می آورم! نظرم را سریع عوض می کنم!شماره تلفن و تاریخ هایی که برایم مناسب است را به او می گویم! قرار است کسی کمکم کند! “کمک گرفتن” را یاد می گیرم. این دومین قدم است.

از کارگاه خارج می شوم. هنوز باران تندی می بارد. دلم می خواهد چیز کوچکی برای خودم بخرم تا امروز را در زندگی ام با یک نشانه ثبت کنم. تلفنم زنگ می زند. ذهنم از هم گسسته می شود. چیزی نمی خرم و سوار اتوبوس می شوم و به خانه می آیم. باید کلی چیزی یادداشت کنم اما تصمیم می گیرم که اینجا، در این وبسایت افکارم را بنویسم تا شاید چراغ راهی برای خودم، دیگران و یادبودی شود از روزی که تصمیم جدیدی در زندگی ام گرفته ام. نمی دانم موفق می شوم یا نه، ولی همین نقطه شروع را ، در همین روز، همین تاریخ، تر و تازه اینجا می نویسم. چیزی برای خودم نخریده ام، اما به جایش نوشته ای به یادگار گذاشته ام. مثل نهالی که کسی در زمینی می کارد! شاید روزی سایه بانی شد برای خسته دلی!

بماند به یادگار

تابان منتظر

۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۲

۱۶ ماه مِی ۲۰۲۳

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

طراحی و پشتیبانی : ف.کوثری