گاهی فکر می کنم حال یک آدم مهاجر، مثل حال آدمی است که رژیم دو هفته ای کانادایی گرفته است! رژیمی که قرار است آدم را در دو هفته، همانی بکند که آرزویش را داشته.
اولین بار است که رژیم کانادایی را تجربه می کنم. قرار است خیلی زود لاغربشوم! اولین حسی که در روزهای اول تجربه می کنم، نوعی حس خلأ در درونم است. حتی وقتی ۳۰۰ گرم گوشت هم در یک وعده می خورم، باز دلم خالی می ماند. چیزی این وسط کم است. یک عنصر شادی افزای سیر کننده! یکی کربوهیدرات دوست داشتنی! فکر می کنم آن کربوهیدرات در زندگی یک مهاجر، روابط دوستی اش است! آدم مهاجر، بدون دوست، انگار چیزی کم دارد! شادی و حسِ سیر بودنِ بعد از یک غذای ناب را کم دارد.
تابستان ۱۴۰۰ است! خانه یک دوست قدیمی در محله جلفای تهران نشسته ایم. با جمعی نا آشنا، دوست می شویم و سر یک میز از زندگی های مان می گوییم. ما برای دو هفته تعطیلات تابستانی به ایران سفر کرده ایم! سوال همیشگی را از من می پرسند؟ از مهاجرت راضی هستی؟ و من مثل همیشه دو دل می شوم که جواب طولانی و درست را بدهم، یا جواب کوتاهِ نادرست را! ولی مثل همیشه جوابی طولانی که به نظرم درست تر است را می دهم!
مهاجرت (در بهترین حالتش، که مهاجرت بدون چالشی خاص است)، مثل ازدواج با خواستگاری پولدار است و ماندن در وطن، مثل ازدواج با دوست پسری که عاشقش بوده ای اما خب، به اندازه ای که لازم است است پول و ثروت و امکانات ندارد! هیچوقت نمی شود آسایش زندگیِ نوعِ اول را با عشق و علاقه و شوق در زندگیِ نوع دوم مقایسه کرد! وقتی مهاجرت می کنی، در حالت های نرمالِ، بعد از زحمت زیاد به موفقیت، سطح مالی قابل قبول، خانه، ماشین خوب، آزادی های فردی و خیلی چیزهای دیگر می رسی! اما یک چیز را کم داری! چیزی که اولش فکر می کنی اصلا مهم نیست، تا اواسط مهاجرت هم برای دلخوشی خودت می گویی “اصلا مهم نیست”، اما در جایی بالاخره می فهمی که “خیلی هم مهم است!”
آدم مهاجر همه چیز دارد یا بهتر بگویم می تواند با زحمت به دست بیاورد! اما یک چیز را نه! روابطِ گرم، حسِ خوب کنار هم بودن و “رفاقت” را که به قول سروش صحت، ارزشمندترین ثروت زندگی آدم است. رفاقت عنصر نایابِ زندگی یک مهاجر، بدجور آزاردهنده است. آدم را دچار خوردگی، خستگی مفرط و نوع افسردگی پنهان می کند! نوعی غمِ پنهان که اکثر آدمها حاضر نیستند حتی آن را به رسمیت بشمارند، کنارش چای بنوشند، برایش سوگواری کنند و آن را بپذیرند! که اگر بپذیرند، شاید آرام تر و منصف تر زندگی کنند و در قضاوت های شان، کمتر به هم تیرهای نامرئی برخورد کنند.