در خروجیِ شرکت را باز می کنم. نسیم دور پاهایم می پیچد. دامنم نسیم را بغل می کند و با هم می رقصند. این رویای من است که حالا در ساعت ۱۲ ظهرِ روز سه شنبه در خیابانی باریک در شهر وین به حقیقت می پیوندد.
پارچه ها هم مثل کتابها می مانند. انگار فصل، روز، لحظه و “آن” دارند و من امروز در سن ۴۲ سالگی طعم رقص دامن و باد و تکان خوردنش با نسیمی لطیف را تجربه کردم. سوار ماشین نمی شوم و به جایش تا سوپرمارکت پیاده روی می کنم تا جایی که جا دارد طعم به یاد ماندنی این لحظه را بچشم.
دامن آبی اقیانوسی، از پارچه ای حریرو سبک، که نسیم راحت حریفش شود! رویایی که می توانست خیلی زودتر از اینها برایم محقق شود اما حتما امروز و اینجا زمانش بوده است. یاد ده سال پیش می افتم. تازه مهاجرت کرده بودم. از آن مهاجرهای مطلع و آماده هم نبودم. آمده بودم که بیایم و بعد تازه ببینم چه خبر است و چه باید بکنم. فاصله خوابگاه تا دانشگاه را هر روز پیاده می رفتم. گاهی کامران را می دیدم که از آن دور در مسیرِ برعکس می آمد! گاهی همدیگر را می دیدیم و گاهی هم نه. اما برای همان “گاهی” هم، هرروز ترکیبی تازه از لباسهایم می پوشیدم. دوست داشتم در زوایه دیدش باشم. توان اقتصادی پائین برای خرید لباس، با حضور خواهری مهربان برایم بی معنا می شد. خواهر کوچکم که از علاقه ام به لباس ها وتنوع رنگ ها خبر داشت، کمد کوچک خوابگاه را پر از لباسهای رنگارنگ کرده بود. آن روز تابستانی اما، مثل همیشه، یکی از شلوارهایم را پوشیده بودم. راستش نمی دانم چرا در آن روز گرم، شلوار قهوه ای پوشیده بودم. هر کس به من نگاه می کرد، حسش از دمای موجود، چند درجه ای بالاتر می رفت. همان لحظه که با خودم درگیر بودم، کامران هم پیدایش شد و پرسید:
-“تابستونه! تو چرا دامن نپوشیدی؟”
گفتم “آخه خیلی سرمایی ام!” و راهی دانشکده خودمان شدم!
همان روز موقع ناهار، به خوابگاه برگشتم و از بین لباسها، تنها پیراهنی که داشتم را پوشیدم. جلوی آینه چرخی زدم و با سرخوشی، دوباره برگشتم دانشگاه. آن روز اولین بار بود که در کوچه، دامن می پوشیدم. شکوهِ آن لحظه هیچوقت ازیادم نرفت. لحظه ای که برای اولین بار در زندگی ام باد به ساق پاهایم خورد، از بین ران هایم رد شد و بدنم را نوازش کرد. اما حیف که فقط چند لحظه طول کشید تا حس لذت، تبدیل به شرم و بعد حسِ گناه شود. بین آن همه زن که شلوارک و تاپ های نازک و کوتاه به تن کرده بودند، عجیب این بود که من با آن پیراهن، به جای همه شان،حسِ لخت بودن می کردم! حسی که انگار تمام چشم های دنیا دارند من را نگاه می کنند.
روز بعد، یکی از مدارهای زندگی من، به کلی عوض شد. آن روز به اصرار کامران رفتیم خرید و سه تا پیراهن سبک تابستانی خریدیم. تنفرِ او از رنگ قهوه ای شاید مجابش کرده بود که درباره لباس پوشیدنِ من نظر بدهد! می گفت آن شلوار قهوه ای را که دیدم، داشتم از گرما خفه می شدم! آن روز در همان اتاقِ پرو، یکی از پیراهن ها را پوشیدم و برای اولین بار با پیراهنی گل گلی، تا زانو و با دوتا بند در روی سرشانه ها پایم را در کوچه گذاشتم. آن روز، هم برای خودم یکی از عجیب ترین روزهای زندگی ام است و هم برای خواهرم که عصر آن بعد از دیدنِ من داشت پس می افتاد! انگار در نظرِ او هم لخت بودم.
حالا ده سال از آن روزها می گذرد. من به پوشش جدید، فضای جدید، آدم های جدید با طرز فکر و سبک نگاه هایِ کاملا متمایز از نگاهی که همیشه به آن عادت داشتم، خو گرفته ام. من عادت کرده ام که برای خودم لباس بپوشم و مطمئن باشم، احتمال اینکه نگاهی روی من بچرخد، بسیار بسیار کم است. این اتفاق هم خوب است و هم بد. خوب است چون دارم معنای واقعی آزادی را حس می کنم و مطمئنم هرچه که بپوشم، نه کسی نگاهم می کند و نه قضاوت! اما بد است چون من تا مدتها، حسِ خوب بودن و زیبا بودن را به واسطه همین نگاه های قضاوت گر دریافت کرده ام و بدون این نگاه ها، انگار بلد نیستم که بفهمم چطور زیباترم.
در خیابان راه می روم. نسیم خنکی می آید. دامن حریر آزادانه تکان می خورد و من را هم انگار با خودش تکان می دهد و اینور و آنور می برد. انگار ده ساله ام. صورتم با نوازش باد خنک می شود. اشکهایم را که بی اختیار از چشمهایم جاری شده اند را آرام پاک می کنم. به روزهایی فکر می کنم که می شد دامن پوشید و کودکانه رقصید و در کوچه ها باد خورد. آن سالها، به جای حس لذت، حسِ گناه در وجودم نهادینه شد. احساس گناهی که هر روز با حس ترس از جهنمی ساختگی هم مخلوط می شد. یادم می آید اولین باری که به اصرار مادرم، تنها وقتی هشت ساله بودم، تی شرت آستین کوتاه پوشیدم، از شرم دستهایم را قایم کرده بودم که کسی نتواند آنها را ببیند! یادِ التماس های مادرم می افتم که که تلاش می کرد در تله احساس گناهِ نیفتم اما در واقع مدرسه، چند تا از فامیل های درجه یکِ مذهبی، و معلم های پرورشی کارِ خود را قبل از مادرم کرده بودند!
من کودکی ام را به باد داده بودم! از همان سالها، با شلوار، پیراهن های گشاد و آستین بلند عجین شدم و با دامن، باد، حس رهایی، و بی پرواییِ کودکی، همانجا در گوشه ای گنگ از تاریخ کودکی ام، خداحافظی کردم.
نگاهم به لاک های سرخابی و آبی ام می افتد. رنگ گل روی ناخن ها دقیقا رنگ دامنم است. دلم برایشان می رود. روی نیمکتی می نشینم. هجوم خاطرات کودکی، نمی گذارند راه بروم. وسط یکی از خاطرات مزخرفم نشسته ام. این بار با عمویم نمی جنگم تا قانعش کنم که شیطان زیر ناخن های بلندِ دخترها نمی نشیند! با او هیچ بحثی نمی کنم و تمام تلاشم را می کنم که آن جهنم ترسناکی که دارد برای یک دختربچه هشت ساله با آب و تاب ترسیم می کند، در ذهنم تصویر سازی نشود. انگار در سن چهل سالگی، مثل مادری مهربان وارد خاطره ام شده ام و دارم از خودِ هشت ساله ام محافظت می کنم. دست خودم را می گیرم، رو به عمویم می کنم و می گویم “طرز فکر شما هم محترم است”، دست خودم را نوازش می کنم و از آن خاطره خداحافظی می کنم. به ناخن های صورتی ام نگاه می کنم. دلم قنج می رود برایشان.
دوباره راه می افتم. پایم در چاله می افتد. دیروز کل روز باران باریده و همه جا خیس و گِلی است. اما این، شادی پیاده روی کوتاه، با رقصِ دامن و باد را کم نمی کند. کفش های سفیدم، گلی می شوند. دستمال ندارم. یاد تمام کفش های ورزشی سفیدی می افتم که آرزوی داشتن شان را همیشه داشتم اما به خاطر دلیلِ کاملاً منطقیِ “کفشِ سفید زود کثیف می شه!” صاحب هیچکدام شان نشدم. کفش های سفید، یا در پشت ویترین مغازه ها به چشمم می خورند یا در خواب های کودکی ام.
از وقتی خودم سر کار رفته ام، همیشه کفشِ سفید ورزشی در کمدم هست. اتفاقا زود هم کثیف می شوند، ولی دوهفته یک بار هم کفش های سفید خودم و هم کفش های پسرم را می شورم. می دانم او آرزوی کفش سفید ندارد، اما من وقتی کفشها را پای او می بینم، حس می کنم پای خودم است و خوشحال می شوم.
زخم ها به روشهای گوناگون درمان می شوند. بعضی با مرحم، بعضی با نیشتر زدن و خارج کردن چرک، بعضی با مدارا و هوا خوردن و بعضی با چسب زدن و ندیدن! و من این روزها خوشحال و سبکبالم، چون نه تنها یاد گرفته ام زخم ها را ببینم، بلکه تعداد زیادی از زخم ها را هم می توانم مداوار کنم. انگار زبان زخم ها را یاد گرفته ام و از خودشان می شنوم چطور دوست دارند درمان شوند.
کفش های سفید، کثیف، تمیز، کهنه و نو می شوند! ناخن های بلند می آیند و می شکنند و ترمیم می شوند! شلوار گاهی جایش را به دامن می دهد و همه شان با هم و با من دستِ دوستی می دهند! و من با اینهمه چرخشِ روزگار، یاد می گیرم که زندگی از جایی شروع می شود که صدای فریادهای درونت، ناشی از درِ زخم ها، از صداهای آواز گنجشک ها بلندتر نباشند. زندگی از وقتی شروع می شود که بارِ هستی از روی دوشت بلند شده باشد و تو مثل یک کودک، بتوانی سبکبال با دامنی که در باد تکان می خورد، بی هوا راه بروی، گل های بنفش و صورتی کنار مسیر را ببینی. به قلقلک ریزی که علف های خیابان به ساق پاهایت می دهند، بتوانی بخندی. از وقتی که ساندویچت را گاز بزنی، مزه آن را واقعا بفهمی، برای خودت آواز بخوانی و گاه به آسمان و گاه به زمین نگاه کنی!
این حرفها را در کتابها هم نوشته اند! اما من از مسیری می گویم که آدم باید طی کند تا آن نوشته های کتابها، یا صحنه های فیلم ها برای خودش هم محقق شود. لحظه ای هست که تو خودت این حرفها را زندگی می کنی و برای من این نقطه امروز است! روز سه شنبه، چهارم جولای سال دوهزار و بیست و چهار در خیابانی باریک در شهر وین!
لحظه ای ارزشمند که هدیه یک دامنِ آبی اقیانوسیِ حریربه تابان چهل و دو ساله است.
تابان منتظر
تیرماه ۱۴۰۳