مهاجرت را فقط با مهاجرت می شود یاد گرفت

۶:۴۹ ب.ظ ۲۴/مرداد/۱۳۹۹

🔴ایده ها در مغزم به دنیا می آیند، دوری می زنند، نمی توانم آنها را بگیرم و بعد هم به فضای متروک و تاریک ذهنم می روند. فکر کنم این هم از عوارض جانبی داروی بیهوشی باشد. مادرم که اینطور می گوید.

گفته بودم مهاجرت، مرثیه خوانی را از من دور کرده است! درست است اما مثل کارت معافیت خیلی از شماها که فقط در زمان صلح اعتبار دارد، این جمله ی من هم بیشتر در زمان حال خوب اعتبار دارد. اصلا مشکل اصلی همه قوانین توسعه فردی و روانشناسی -که اتفاقا خودم هم از پیروان پر و پا قرص شان هستم- همین است که در زمان حال خوب کاربردی ترند! یعنی شما چای ات را نوشیده باشی، ویتامین دی خورده باشی، کِیفت هم کمی کوک باشد، بعد این قوانین باند پروازت می شوند؛ اما چالش اصلی در زمان حال بد است!

🔸زن شصت و شش ساله تخت کناری یک روند حرف میزند.

🔴موهایش کاملا سفید شده و با کمری تقریبا خم، دارد تمرین راه رفتن بعد از عمل می کند. اول به تمام حرف هایش به سختی جواب می دادم (به سختی، چون بیشتر حرفهایش را نمی فهمیدم و جان می دادم تا بفهمم) ، بعد متوجه شدم که اصلا با من نبوده و کلا عادت دارد همه چیز را برای خودش توضیح بدهد؛ سر خودش داد می زند، به خودش محبت می کند، به خودش حق می دهد، خودش را نصیحت می کند و گاهی هم به خودش قهوه با شکر هدیه می دهد!

🔴از این آدمهای این مدلی، این “آدمهای تنهای واگذار شده به خودشان و البته دولت” اینجا زیاد هستند. آدمهایی که خودشان نقش همسر، مادر، بچه و خواهر را برای خودشان بازی می کنند و یک ریز خودشان را سرگرم می کنند. سرم درد گرفته است. کاش می فهمید که سرم را جراحی کرده ام و صداهای سرِ خودم، برای خودم کافی است.

🔸زن شصت و شش ساله تخت کناری یک روند حرف میزند.

🔴وقتی مهاجرت کردم، عمه ام که پرچم دار زنان مهاجرِ فامیل ما بود، توصیه کرد که برای پیشرفت زبانم، با زنها و مردهای مسن حرف بزنم! اما توصیه اش برای من کارساز نبود! در استانِ ما کسی به زبان آلمانی استاندارد صحبت نمی کند! مثل این است که کسی به گیلان یا آذربایجانِ ما مهاجرت کرده باشد! قصه من هم چنین قصه ای است! کلی که زحمت بکشم زبان آلمانی را بفهمم تازه باید گیلکی اش را یاد بگیرم😁

🔴بگذریم! روز سوم بستری ام روز مواجی بود! می خواستم از بیمارستان ننویسم اما باز نشد. امروز با دیدن چهره ورم کرده ام در آینه شروع شد. مثل کسی شده بودم که همزمان هم در پیشانی اش بوتاکس بزند، هم دماغش را عمل کند و هم در خط خنده و لبهایش ژل تزریق کند!

صورتم مثل بالن، داشت کم کم ارتفاع می گرفت و از بدنم جدا می شد. برای منی که کوچکترین تغییر در صورتم عصبی ام می کند، دیدن این تصویرم در آینه خودش برای نابودکردن روزم کافی بود. ورم صورتم لحظه به لحظه بیشتر می شد و چشمهایم تنگ تر و حرفهای زن تخت کناری هم بیشتر! آخر نمی دانم چه شد که به یکباره از چیزی عصبانی شد! با بخشی از انتخابهایِ امروزش گویا عمیقا به مشکل خورده بود.

🔸زن شصت و شش ساله تخت کناری یک روند حرف میزند.

من هنوز تکه ایرانی ام را در گوشه کنارهای وجودم حفظ کرده ام. به رسم صبح، دوش گرفتم، مسواک زدم و بعد روی تختم نشستم و کیف لوازم آرایشم را باز کردم. سنگینی نگاه هم اطاقی ها داشت به من منتقل می شد. کمی رژگونه به گونه هایم زدم؛ برق لب به لب هایم و خط سیاهی در چشمهایم کشیدم. زن کناری کج کج نگاهم می کرد.

🔴ساعت نه صبح پزشک صبح وارد شد. شانس امروزمان، پسر جوان و انصافا خوشتیپی بود. برای افزایش روحیه بیماران بد نبود. سوال و جواب کرد و گفت همه چیز طبیعی است و رفت! زن کناری مجدد کج کج نگاهم کرد و بعد با همان لهجه آلمانی_گیلکی اش گفت: از کجا می دونستی دکترِ امروز این پسره اس؟ داشتی برای این دکتره آرایش می کردی؟ چشمهایم چهار تا شده بود!

◀️اسمش را بگذارم تفاوت فرهنگی، خوب است؟

🔴یادم می اید، مادرم که بیمارستان بود، همیشه اول صبح کمی رژلب و رژگونه میزد. می گفت صورتم زرد شده روحیه هم اتاقی هایم خراب میشه! امروز می فهمم که در شرایط مریضی، در شرایط ناخوشی، ضمیرناخودآگاه و تربیتِ آدم به جای خودِ آدم، تصمیم می گیرد. من به روش مادرم رفتار کرده بودم، روشی که برای اینها “خودنمایی برای دکتر” معنی می شود.

🔸زن شصت و شش ساله تخت کناری یک روند حرف میزند.

🔴این قصه تفاوت فرهنگی شبها هم دامنگیرم می شود. در ایران، شبها، مریض های بخش تازه خوش و بش شان می گیرد و وقت قصه درمانی و گپ و گو است! اما اینجا کار به این ندارند که خورشید تابانِ وسط ماه آگوست (همان مرداد خودمان) ساعت ۷ عصر هنوز با قدرت می تابد! طبق قانون اینجا وقت خواب است! حالا تو خوابت نمی آید، کتاب خواندن و حرف زدن و قصه گویی ات می آید به درک! خواب، خواب است! حرف زیادی ممنوع! بخواب، پرده ها را بکش و لامپ بالای سرت را هم خاموش کن!

🔸زن شصت و شش ساله تخت کناری یک روند با خودش حرف میزند.

🔴صفحه اینستاگرام شخصی ام را باز می کنم. یک دوستی دارم که بیشتر مرا یاد یک شکارچی ماهر می اندازد. انگار یک تور پهن کرده باشد و هر کس به دامش بیفتد و با او معاشرتی کند، باید یک بار با او به هوا بپرد، دست و پایش را در هوا مثل مرغ باز کند، یک خنده خیلی بزرگ مدل ژوکر بکند، عکس با او بگیرد و بعد او عکسش را بگذارد اینستاگرام! این دستورالعمل آغاز رفاقت با اوست. دستور العملِ اثبات “وای! چقدر شادیم ما!”

🔴صفحه اش را که می بینی پر است از این خنده های بزرگ، از این پرش های دست و پا باز روی هوا و پر از این خوشبختی های شکستنی. شاید دلیلی که صفحه شخصی ام را مدتی است ترک کرده ام همین باشد. حوصله دیدم دروغهای آدمها به خودشان و بعد به خودم را ندارم. خودم هم اوایل مهاجرتم این کار را می کردم. به آنها خرده نمی گیرم.

اوائل مهاجرت، آدم انگار می خواهد به خودش هم ثابت کند که خیلی تصمیم خوبی گرفته که ترک وطن کرده و آمده! راحت تر است که ارزش آنچه که در وطن گذاشته را پیش چشمان خودش حتی المقدور کم کند. آن اوایل، آدم به شدت از هر چیزی عکس می گیرد و آپلود می کند. انگار دارد چیزی را به خودش و دیگران، آن هم به زور اثبات می کند.

🔴بعضی تا مدتی طولانی، شاید سالها در این فاز می مانند. اما بعضی دیگر، حتی در مهاجرت هم دنبال “معنا” می گردند! اینها کم کم از آن جاده خارج می شوند! حالا یا معنا را پیدا می کنند یا نمی کنند! اما در آن جاده هم نمی مانند.

🔸زن شصت و شش ساله تخت کناری یک روند با خودش حرف میزند.

🔴امروز روز سوم بستری شدنم بود. یک روز متفاوت دیگر، اما غمگین تر از دیروز! امروز کفه دلتنگی ام برای خانه، همسر و پسرم، سنگین تر از کفه خلوت دوستی ام بود. ذهنم هم آشفته تر…قصه هایم هم آشوب تر! معلوم است نه؟

🔴اما همه را گفتم که بگویم، قوانین موفقیت و توسعه فردی در روزهای خوب، با هوای عالی که شرایط فیزیکی و روحی ات متوسط یا رو به بالا باشند خیلی اثر بخشند! اما روزهای سخت، هر جای دنیا که باشی، با هر آسمانی، سخت هستند و طاقت فرسا! این روزها فقط مرهمِ دوستان عمیق که خودت را، ریشه هایت را و خوب کردنِ حالت را می شناسند، اثر بخش هستند! من آنها را جا گذاشته ام، به صورت حضوری ندارم شان اما قدر همین آنلاین داشتن شان را هم می دانم. می دانم که شما هم قدر داشته های تان را می دانید…مگر می شود که ندانید!

🔸️زن شصت و شش ساله کناری همچنان با خودش حرف می زند!

🔸️حتی تصور اینکه روزی برسد که بی وقفه، آن هم بلند بلند با خودم حرف بزنم، برایم جانگداز است.

7 پاسخ به “مهاجرت را فقط با مهاجرت می شود یاد گرفت”

  1. گلبهار گفت:

    متن بسیار زیبایی بود. واقعا لذت بردم.🌷🌷🌷

  2. taban_adm گفت:

    ممنونم گلبهار عزیزم که خوندی و نظرتو نوشتی. خوشحالم کردی عزیزم

  3. فرزین انوشفر گفت:

    اول: آرزوی بهبودی کامل دارم برات،همدوره ای عزیز(کلاس پولسازی..استاد کلانتری).دوم:سپاسگزارم که تجربیات مهاجرت رو به اشتراک گذاشتی تا به درد همه بخوره.سوم:معمولاً تاآدم بیادوبه فضای جدید عادت کنه،یکی دوسالی زمان میبره،ولی اگه بیشترازین زمان گذشت و ماهمون آدمی بودیم که توایران بودیم پس معلومه احساسی وعاطفی هستیم ورفتنمون یه جورایی اشتباه بوده، اگه بابرنامه وبامطالعه مهاجرت کنین حتماً میدونین که احتمال افسردگی وپشیمونی تایکی دوسال اول ول کنتون نیست،اگه آدم طاقت بیاره که فبحل المراد؛ اگه نه،که دردسرها شروع میشه.و….. البته بیان این مطالب برای شما، دقیقاً مصداق بارزِ زیره به کرمان بردنه.ولی… براتون وبرای سایتتون آرزوی موفقیت میکنم.درپناه خدا باشین.

    • taban_adm گفت:

      ممنونم فرزین جان از کامنت بسیار زیبا، کامل و مفیدت. درست می گی. من راستش الان پنج ساله که مهاجرت کردم و به فضا عادت کردم. اون یکی دوسال سخت گذشته اما الان دارم سعی می کنم تو نوشته هام سختی ها را نشون بدم تا همه بدونن که یکی دوسال اول، همه جوره سخته! بعدش ادم عادت می کنه. اما من چون حال های اون موقع هام رو جایی یادداشت کردم، تو قسمت مهاجرت، بیشتر از گذشته ها می نویسم، از حال هایی که اون روزها بهم گذشت. مرسی که برام کامنت گذاشتی. خوندن کامنت ات خیلی خوشحالم کرد. شما هم مهاجری؟ من هم از هم دوره ای با شما بسیار خوشحالم. ممنون از حضور و بازخوردی که بهم دادی و نوشته مو خوندی

  4. فرزین انوشفر گفت:

    ازاینکه مهرمندانه جوابم رو دادی بسیارسپاسگزارم،وبسیار خوشحال ومسرور که اونجا جاافتادین.فعلاً مهاجر نیستم، علیرغم حضور خواهرم (آلمان)وبرادرم(آمریکا) درخارج ازکشورکه به سالها میرسه،من باتوجه به اتفاقات سالهای اخیر ایران؛برای آینده بچه ها،تصمیم قطعی به مهاجرت گرفتم،مسائل عنوان شده خدمت حضرتتون؛ حاصل تجربیات اونابوده که برای من تشریح کردن، مضاف براینکه خودمم توی این مدت بابررسی ومطالعه به مطالب مفیدی درمورد مهاجرت رسیدم.مژده ی شروع اینکار امیدوارم با نشاط پایان همراه باشه، این یاس مسلم،که بر روح وجان مردم کشورمون مستولی شده،چنان آدم رو متاثر از خودش میکنه،که هرچقدرم ندیده بگیریم،هرچقدرم گوش نکنیم،هرچقدرم حرف نزنیم، به احساس بطالت میرسی، اگه نباشه مراقبه ها وتمرینهای توسعه ی فردی و خودمراقبتهای من؛ نمیدونم الان باید به کجا میرسیدم.خداروشکر،هرگز دچار بدبینی مفرط نشدم، وباخودِ اون رفتم جلو. الانم اگه اتفاق غیرمنتظره ی دیگه ای مثه کرونا😊😊😊نیافته درسال ۱۴۰۰، عازم سوئد هستیم،تا اون چه چیز برامون مقدر کنه،که به یکپارچگی آرامش بخش منتهی بشه……سپردمتون بخدا.

  5. […] تابان هستم و دردهای مهاجرت، زخم های زیادی در تنم ایجاد کرده […]

  6. taban_adm گفت:

    سلام آقا فرزین. اتفاقی داشتم این نوشته رو می خوندم و پیام شما رو دیدم! الان دو سال از پیام شما گذشته! ایشالا به سوئد مهاجرت کردید یا نه؟ امیدوارم هرجای این کره خاکی که هستید شادکام باشید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

طراحی و پشتیبانی : ف.کوثری