به خط خطی های روی صفحه سفید زل زده بود. انگار قسمتی از وجودش را در این طیف های سیاه و سفید جا گذاشته بود! خط خطی های درون مغزش، با نوایِ حرکتِ موزون مداد روی کاغذِ سفید به اثری ماندگار تبدیل می شدند که تنها خودش قادر بود موسیقیِ آن را بفهمد، گرچه همه آدمها عادت داشتند خیلی راحت به تصویر زل بزنند و اثر را به باد انتقاد بگیرند! سرش را برای دقایقی روی کاغذ گذاشت… خسته بود، بیشتر از هر وقت دیگری!
باید تک چمدانش را باز می کرد، بالاخره، رسیده بود! به کاغذ و مداد و پاک کنِ خمیری انعطاف پذیرش نگاه کرد که حتی در این روزهای سخت هم در کیف دستی اش همراهی اش کرده بودند ،بعد از دو هفته دربه دری ، سفر رویِ دریا و خشکی و مسیرهای ناشناس، آدمهای ناشناس و ترسهای کشنده ی ناآشنا، بالاخره رسیده بود، مسیر سختی بود، جنگی تمام عیار برای رسیدن به ذره ای خوشبختی که قولش را ، دوسالِ پیش، وقتی تصمیم گرفته بود به هر قیمتی کشورش را، خاکش را، خانه پدری و خاطراتش را ترک کند، خودش به خودش داده بود!
یعنی اینجا نقطه خوشبختی بود؟ درست رسیده بود؟
صحنه های روزهای گذشته ، به شکلی محو اما آزار دهنده از جلوی چشمانش می گذشتند، حالا بین آرامش و ترس ، گذر می کرد، آرامشِ رسیدن به این نقطه و ترسِ روزهای پیشِ رو، هیچکدام از حس هایش بیش از چند دقیقه در وجودش پایدار نمی ماندند و دائما در حال تغییر بودند، ترکیبی از شادی، ترس، امید، خستگی، دلتنگی و هراس!
تصویر خانواده هایی که از آتشِ جنگ سوریه خودشان رو نجات داده بودند، خانواده هایی که به خاطر از دست دادن همه چیز، در یک صف، کنار او ایستاده بودند و در حال معرفی خودشان به پلیس مرز بودند، در کنارِ اویی که به خاطر از دست دادنِ آزادی اش در آن صف ایستاده بود، شاید ناعادلانه به نظر می رسید و چه کسی می فهمید که گاه از دست دادنِ آزادی با از دست دادن همه زندگی برابری می کند؟! و چه کسی باورمی کرد درد، درد است! برای یکی به شکل از دست رفتن عزیزان و دارائی هایش اش ظاهر می شود، و دریکی به شکل از درست رفتن رویاها، آرزوها، آزادی و هویتش!
– خانم خودتونو معرفی کنید؟
+سحرشادکام، از ایران…
– از چه طریق وارد خاک این کشور شدید؟
+… از راه دریا
…
از تمام وسایلی که در کشورش با عشق و علاقه و امید در طیِ سالها جمع آوری کرده بود، حالا فقط، در چمدانی کوچک کمی خرت و پرت و لباس گرم، وسایل بهداشتی و چند تا یادگاریِ ارزشمند از مادر و پدرش و البته چند دفترچه برایش باقی مانده بود ، که حالا از هر وسیله دیگری ارزشمند تر بودند!
در شرایطی که حتی اسم جدیدش هم برایش غریبه بود، این وسایلِ آشنا برایش ارزشِ گنج را داشتند و همه اینها هزینه ای بود که برای به دست آوردنِ آزادی ای که حق طبیعی اش بود و از او و اکثریت زنانِ هم نسلش گرفته بودند، پرداخته بود، و حالا در این نقطه نمی دانست واقعا ارزشش را داشت یا خیر؟!
آیا باید می ماندو می پذیرفت، یا جنگیدنش به امید ساختنِ ادامه ی شاید روشن ترِ زندگیش حرکتی درست بود؟
اما در این جدالِ ذهنی، چاره ای نداشت که برای زنده ماندن شعله ی کم طاقت درونش و حفظ زندگیش ، با خودش دائما تکرار کند:
” آره می ارزید! خیلی می ارزید! زندگی ادامه داره، تو رسیدی، نترس! اینجا خوشبختی شکل خواهد گرفت، دست از تلاش برندار!”
همینطور که با خودش حرف می زد، به دستهای لرزانش نگاه کرد که گویا قدرت ادامه مبارزه و طی مسیر را نداشتند. نشست! در چمدان را بست، کاغذ وقلمش را دوباره به دست گرفت و به رنگ زدنِ تصویر ناتمامِ پروانه نیمه جانی که یکی از بالهایش در شعله ی شمع سوخته بود، ادامه داد!
خسته بود، بیشتر از هر وقت دیگری…
تابان منتظر
#مهاجرت
درودبرنویسنده ی سطور روزهایِ جذبه وحیرت (منظورم،مهاجرته).قشنگ حس وحالِ آدمهایی رو که دنبالِ خواسته های ابتدایی وانسانی خودشون هستن ولی مجبور به ترک دیار میشن رو به تصویر کشیدی، ایکاش روزی برسه که هر انسانی اونچه که میخواد ومستحقشه رو در کشور وخاک خودش بتونه بدست بیاره وقائل به رفتن نشه.ولی غمگنانه باید اعتراف کرد در روزگار از شور افتاده ی کنونی، که مردم به برهوت آگاهی رسیدن و دوستان بالا نشین جز اندیشه ی سرشار از دنائت، چیزی در سر ندارن، اونچه که برای بخشی از مردم مونده احساسِ ضربه های وسوسه ی رفتن و کوچ کردنه تا شاید مثل سحرشادکام نوشته ی تو به مددِ سرسختانه ی خویش،گُلِ رویا در جغرافیایی دیگر برویانند. مستدام باشی