“منِ خوشحال” تو در چه حالیه؟

۳:۴۷ ب.ظ ۲۳/مهر/۱۳۹۹

فکر می کنم هر آدمی، “منِ خوشحال” ای دارد که همزمان با تولدش و در همان  کودکی با او متولد می شود. اگر خوش شانس باشد، همراه و هم قدم با “منِ واقعی” اش بزرگ می شود و به زندگی اش ادامه می دهد و اگر هم بدشانس باشد، که معمولاً هم هست، با هزار تحقیرو تمسخر و قضاوت به جایی دور تبعید می شود  و می رود که می رود که می رود! و خدا می داند دوباره چه اتفاقِ نابی بیفتد که دوباره پیدایش شود.

⭕️منِ خوشحالِ هرکس حتما جایی برای خودش پیدا کرده و به زندگی شاد و راحتش ادامه می دهد! برای بعضی آدمها در کمد لباسشان زندگی می کند و انگار همیشه مشغول چیدن لباس های رنگ و وارنگ و زیور آلات و کفش و کیف است. برای بعضی در آشپزخانه منزلشان زندگی می کند، زیرِ نورِ هود گاز، همراه با صدای جلز و ولزِ غذایی که در حال سرخ شدن، یا قل قلِ غذایی که در حال پختن  است و قرار است همه عزیزانشان را شب هنگام دور هم جمع کند، برای بعضی ها منِ خوشحالشان در حیاطِ خانه یا فضای سبز پارکِ جلوی خانه شان، بین چمن ها ،زیر پهنه فراخِ آسمانِ آبی با ابرهای سفید و درزیر سایه درختی خاص، زندگی می کند.

منِ خوشحال گاهی در انباری خانه ها بین خاطرات قدیمی ،درآلبوم های عکس، در بین کلکسیونی که سالها جمع کرده ایم یا در کارگاه چوب بری، تراشکاری، مجسمه سازی ، نقاشی و…  شخصی مان، شکل گرفته و زندگی می کند. منِ خوشحال برخی در جمع های دوستی و دورِ همی و برای بعضی دیگر در کوهنوردی های تنهایشان یا حتی پشت میز اتاق کارشان با یادآوری کارهای انجام گرفته و کارهای پیشِ رو، زندگی می کند. منِ خوشحال بعضی آدمها روبروی تلویزیون، یا پشت لپ تاپ  در سکوت فقط تماشا میکند و برای بعضی در ورزشگاهها دارد به شدت فعالیت می کند. منِ خوشحال بعضی آدمها در کتابخانه شخصی شان زندگی می کند و با بوی کتابهایشان مست می شود، و برای بعضی دیگر در کنار گلدانهای شمعدانی رنگی شان نفس می کشد… بگذریم!

منِ خوشحالِ من هم، ساکت و بی سرو صدا سالها در لابلای کاغذهای بیشمارم، زندگی می کرد،(از زبانِ خودش که به تازگی بازگشته است برایتان می گویم)، راستش او دقیقا روزی به دنیا آمد که در پایان کلاس اول، حس کرد “نوشتن”  را آموخته است و همان روزها بود که آشنایی شیرینش با  مداد و کاغذ شکل گرفت!

منِ خوشحالم، که اسمش را تابان گذاشته ام،در کنار پنجره ی همیشه بازِاتاقم و همنوایی با  هوای مبهم و ابری و گاه بارانی، در کنار صدای زنجره ها، در لحظات شیرینِ طلوع و تلخِ غروب، در قله ها و کنار رودخانه ها رشد کرد، غذایش قلم و کاغذ بود و گاه قطعه شعری یا آهنگی که وجودش را با خودش ببرد. منِ خوشحالم سالها دور از منِ واقعی ام،  با بالی سوخته از تنهایی در جاهایی دور و یا نزدیک و در ناکجاآبادی ناشناس رشد کرد و بزرگ شد.

اتفاق شیرینی افتاد و او دوباره بازگشت! شاید روزی قصه این اتفاق را هم برایتان بگویم.

حالا این روزها در خانه ام جایی به او داده ام، برای خودش کمدی دارد، کمدی پراز خودکار و کاغذ و دست نوشته … راستش با هم خیلی صمیمی تر شده ایم! از وقتی  “منِ خوشحال” برگشته است، انگار آینه جدیدی پیدا کرده ام، آینه ای که “منِ واقعی” را می توانم به وضوح در آن ببینم. انگار تمام احساسات واقعی گم شده این سالهایم ، همگی در روی کاغذها و دل نوشته هایش حک شده اند و حالا در کمدچه ای زندگی می کنند. گویامنِ واقعی دوباره زندگی از سرگرفته  است.

این روزها، این عصرهای دل انگیز هزار رنگ پائیزی چای دارچینی دم می کنم، کیکی می پزم و آهنگی می گذارم و با منِ خوشحال می نشینیم و گپ می زنیم و گل می گوئیم و گل می شنویم . وقتی سرِ ذوق می آید با همان لحنِ داستان گویِ گرمش برایم از خاطرات ِ آن سالهای دور می گویدکه گمش کرده بودم و از او خبر نداشتم، برایم از سفرهایش می گوید، جرعه ای چای می نوشد، گلویی تازه می کند و من، محو در داستانهای شیرینش قند در دلم آب می شود و خیره به او، آرام با خودم می گوید:

هیچوقت به خودت با صدای بلند نخواهم گفت که چقدر از بودنت خوشحالم، می ترسم مبادا صدایم به گوش روزگار برسد و تو را با خود ببرد! می ترسم این بار دیگر تاب نیاورم…

تابان منتظر

یک پاسخ به ““منِ خوشحال” تو در چه حالیه؟”

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

طراحی و پشتیبانی : ف.کوثری