مردی که سه شنبه شانزدهم نوامبر ذوقِ یک زن را دزدید!

۸:۲۴ ب.ظ ۲۶/آبان/۱۳۹۹

دوباره باید انتخاب می کردم؟ چای جلوی تلویزیون در یک شب پائیزی بارانی یا دویدن و عرق کردن و زانودردِ احتمالی؟

با هر زوری بود، دومی در مغزم تیک خورد! بلوز و شلوار ورزشی را از کمدِ اتاق وسطی که حالا اتاق شایان شده بود، برداشتم. جوراب و کفشم را از انباری و کاپشنم را از کمد لباس مشترکمان با فرهاد در آوردم. فرهاد کار می کرد. سرش را چرخاند. می روی؟ تاریکه که!

بازوبند شبرنگی که امروز خریده بودم را با چرخشی قِردار، از کیفم در آوردم و گفتم:

  • یوهوووو!! امروز خریدمش! می دونستم بهونه می یاری!

بازوبند را برداشت و دکمه روشن شدنش را امتحان کرد. یک حلقه شبرنگِ نارنجی که هم ثابت و هم چشمک زن می شد! گفت:

  • چه خوب، باطری لیتیمی می خوره!

خندید و دوباره به سمت کامپیوترش چرخید. یکی از بازوبندها را بستم و آن یکی را روی تخت انداختم. گفتم بگذار اگر باطری این یکی تمام شد، آن یکی برای شبهای دیگر بماند. فرهاد برنگشت. هدبند مشکی رو تا روی گوشهایم کشیدم و بلند گفتم:

  • من رفتم. حواست به شایان باشه.

اولین باری بود که جرأت کرده بودم در هوای تاریکی بارانی بدوم. از شب می ترسیدم. ازمعدود احساسات باقیمانده در وجودم، بعد از مهاجرت، همین ترس از شب بود. هنوز امنیت را با پوست و استخوان باور نکرده بودم. به محض خروج از خانه سربالایی شروع شد. صدای نفس های خودم را می شنیدم که به شماره افتاده بودند. باز رگِ دیوانگی ام عود کرده بود و بلند بلند با خودم حرف می زدم و روحیه رسانی می کردم.

  • ماشالا دختر! تو می تونی! فقط ماهیچه هات تنبل شدن! کم نیار! کم نیار!

از گوشه چشم، به بازوبندی که حالا نارنجی فسفری اش، سیاهی شب را دوپاره کرده بود نگاه می کردم. مثل یک نوشابه انرژی زا، شجاعت دویدن در شب را خودش یک تنه در رگهایم ریخته بود. با مغزم ریتم دویدنم را تکرار می کردم تا به چیزی غیر از دویدن فکر نکنم. ده دقیقه بعد، به راست پیچیدم و تازه معنیِ سیاهیِ شب را فهمیدم. دلم برای تهران قنج رفت. برای شبهای تهران که تاریکی خنده دارترین جک برای این شهر شده بود.

  • لامصب ها با اینهمه ادعا، تو کوچه هاشون یک چراغ نمی زنن! خاک برسرِ اون همه تکنولوژی تون!

دیگر حتی یک متر جلوتر را هم نمی دیدم! سرم را چرخاندم، بازوبند نبود! ای وای! افتاده بود. لرزش ماهیچه های رانم، مجابم کردند که عمراً حاضر نیستند مسیر آمده را برگردند! قانع شدم. با خودم گفتم اینجا که اگر طلا هم روزی زمین بیفتد، کسی برنمی دارد! چه برسد به یک بازوبند دو یورویی ناقابل. لابد این اتفاق افتاده که تا یاد بگیرم از شب نترسم! موقع برگشت، برش می دارم.

به پیچ سوم که رسیدم، آدرنالین خونم بالا زد. مسیر رفت تمام شده بود و فقط مانده بود مسیر برگشت. از اینکه موفق شده بودم بعد از یک ماه، تا نقطه همیشگی بدوم، داشتم از شادی بال در می آوردم. سه دقیقه بعد به میدان رسیدم و تمام! دور زدم و حالا امیدوارانه با خودم تکرار می کردم که بیست دقیقه دیگر درخانه خواهم بود  و نیم ساعت دیگر هم دارم زیر دوش، هایده می خوانم. داشتم فکر می کردم که شام کوکوی سبزی درست کنم یا املت اسفناج که به یکباره مردی با یک برابر و نیم قدِ من، از روبریم رد شد! مچ بند نارنجی فسفری که روی پایش بسته بود، یک لحظه میخکوبم کرد. مگر می شود کسی، بازوبندی، دقیقا همرنگ با بازوبندِ من، آن هم یک لنگه، آن هم دقیقا روزی که من مال خودم را گم کرده ام، به مچ پایش بسته باشد! ویژ از جلویم رد شد! یاد تئوری نسبیت اینشتن افتادم! چقدر این یک لحظه در ذهنم کِش آمده بود!

نه جرأتش را داشتم و نه اینقدر مهارت به زبانِ آلمانی که یقه اش را بگیرم و بگویم:

  • مرتیکه خجالت نمی کشی بازوبندمنو از وسطِ کوچه برداشتی؟ اونم بازوبندی که انقدر ذوق خرجش کردم! آخه مردتیکه از این قدِت، از این سرشونه هات خجالت نمی کشی تو؟ آدم چی بگه به تو آخه!

دستِ خودم را پشت خودم حس می کردم که دارد به کمرم می زند و می گوید :

  • “دوست عزیز، اون مرتیکه رفت! تا الان هم حداقل ۴۰۰ متر از تو فاصله گرفته! صدات هم گوشِ منو کر کرد! اگه خیلی شجاع بودی، همونجا بهش می گفتی.”

آخه این چه سرزنشِ مزخرفی بود که من داشتم خودم را با آن شکنجه می دادم! آخر چه کسی می تواند برای چیزی که مطمئن نیست، آن هم به مرد چهارشانه ای که نیم متر از خودش بلندتر است، آن هم در شبِ تاریک که یکی از ترسهایش بوده، برود با زبان غیر مادری اش بگوید:

  • آقا من فکر می کنم این بازوبندی که شما با اعتماد به نفس زیاد، به اشتباه به مچ پاتون بستین، احتمالا همون بازوبندیه که من امروز با دو کیلو ذوق و دو یورو پول خریدمش! می شه لطف کنید با احترام از پاتون بازش کنید و بدید من به بازویم ببندم! در عوض، اعتمادی که من به ملت شریف کشور اتریش همیشه داشته ام خدشه دار نخواهد شد!

کلمه اعتماد خودم را لااقل تحت تأثیر قرار داده بود! باخودم فکر کردم به احتمال زیاد اشتباه می کنم. یاد تمام خاطرات خوبم از این شهر افتادم. تمام دفعاتی که گوشی موبایل، گوشواره طلا، کیف دستی، کیف پول، کلید و خیلی چیزهای ارزشمند را جا گذاشته بودم و حتی بعد از چندین ساعت و گاهی یکی دو روز بعد رفته بودم سراغشان و کسی به آنها دست نزده بود. حتما این بار اشتباه می کردم! به خودم نهیب زدم که پیش قضاوتی نکنم. فقط باید بیست دقیقه جلوی قاضیِ سمجِ ذهنم را می گرفتم که دست از آنالیز و بررسی جرم بردارد. باز این زمان لعنتی کش آمده بود! چرا این جاده تردید و بدگمانی تمام نمی شد! آمده بودم بوی باران را حس کنم، کلا درگیر بازی دزد و پلیس شدم! شاید اصلا جرمی در کار نبوده! شاید تا یک ربع دیگر، بازوبند با چراغ نارنجی فسفری را می دیدم در حالیکه گوشه خیابان، زیر باران لم داده و دارد به موسیقی قطرات باران گوش می کند  و رقص نورِ ماشین ها در خیابان خیس را تماشا می کند.

شک چیز بدی است! بدتر از آن قضاوت! یکی نبود بگوید حالا فوقش یک بازوبند دیگر می خری! شاید این قرنطینه دوم و بسته شدن مغازه ها که از فردا شروع می شد، اینقدر مرا مضطرب و وابسته به این بازوبند کرده بود. من مدعیِ آن دوکیلو ذوقی بودم که خرج کرده بودم! چطور یک دزد سرِ عصر پیدایش می شود و ذوقِ آدم را می دزدد! چه کار می توانستم بکنم جز صبر! چه می توانستم بگویم جز اینکه “تا مطمئن نشدی، گناهِ مردم رو نشور! حتی گناه مردمِ خارجی رو!”

پیچِ اخر منتهی به خانه را رد کردم! اینجا همان جایی بود که بازوبند را گم کرده بودم. سرعت بارش باران، نمی گذاشت خوب جلویم را ببینم. تنها دلخوشی ام این بود که نارنجی، در آن سیاهی شب، نمی تواند پنهان شود. در دلم با مردِ دزد حرف می زدم! کلمه “دزد” را غیرمنصفانه به هویتش چسبانده بودم! اسمش را می گذارم، مردِ ورزشکار! این بهتر است. فکر می کردم او صدایم را می شنود، انگار می خواستم او را در رودربایستی بیندازم!

حالا دیگر انتهای کوچه پیدا بود! دو دقیقه دیگر دمِ در خانه می رسیدم! خبری از بازوبند نبود! قدم هایم کند شده بود. انگار جانِ دویدن نداشتم. نفسم تند شده بود و خیسی را الان بیشتر از قبل روی شلوار، هدبند و کفشهایم حس می کردم. همه چیز را حس می کردم! حتی دردِ ذوق و بدتر از آن اعتمادی که از من ربوده شده بود. دلم می خواست همینجاها مثلا، بازوبند را می دیدم و بر خودم لعنت می فرستادم که چرا مردِ بیچاره را در ذهنم محکوم کردم! دلم می خواست تمام امشب را به عذرخواهی ذهنی، از مردِ ورزشکار، نه، مردِ دزد می پرداختم! اما نشد.

 

درست است که روغن ریخته را نمی شود نذر امامزاده کرد، اما برای رهایی دلِ خودم از بذرِ بی اعتمادی بازوبند را به مردِ ورزشکار هدیه دادم!

 

مبارکت باشد مرد ورزشکار! من یکی بهترش را آنلاین سفارش می دهم! شاید تو بیشتر از من به اینهمه ذوق نیاز داشتی! شاید خانه ات از نورِ ذوق خالی بوده که ذوقِ مرا برداشتی و با خودت بردی! نوشِ جانت باشد! فقط جانِ هرکسی که دوست داری مواظب باش بازوبند، از روی مچِ تو هم باز نشود و جایی بیفتد! دلت خیلی می سوزد! یک چیزی می دانم که می گویم!

 

تابان منتظر

آبان ماه نود و نه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

طراحی و پشتیبانی : ف.کوثری