وزشِ بادِ شمالی آزارم می دهد!

۸:۱۵ ب.ظ ۱۹/آبان/۱۴۰۰

امروزم با وزش بادهای سرد شمالی شروع شد. از آن بادهایی که شاید از منطقه خانه “سوگل” اینها به خانه من می وزد. از آن بادهای سردی که از پنجره های همیشه باز خانه ام به درون خانه و آشپزخانه و اتاق خواب ها نفوذ می کند و همه جا را سرد می کند. از آن بادها که گرد و خاک با خودشان می آورند و گردِ بیحوصلگی را روی همه گلدان ها و جا شمعی ها و کتابها می نشانند. روزهایی که باد شمالی می آید، کم نیستند. اصلا بادِ شمالی زائیده این منطقه است. بادی که هفت-هشت سالی است که مسیر عوض کرده است وبه این سمت می ورزد. خانه و جهت پنجره ها برای این باد طراحی نشده اند.

سردم است. دلم می خواهد پنجره را ببندم. پنجره که بسته باشد، هوای تازه هم قربانیِ باد شمالی می شود. از باد شمالی خوشم نمی آید. یاد برگ ریزان می افتم. یاد تمام نداشته هایم، یاد لباسهای گرمی که ندارم. یادِ طعم هایی که نچشیده ام، سفرهایی که نرفته ام، عشق هایی که نورزیده ام! یادِ شعله هایی که خاموش شده اند، خنده هایی که فرار کرده اند، بوسه هایی که خشکیده شده اند و اشک هایی که جاری شده اند. من از بادشمالی خوشم نمی آید.

باد شمالی از سمت خانه “زیبای” سوگل به سمت خانه “قشنگ” من جاری می شود. کسی آیا می داند فرق زیبا با قشنگ چیست؟ من هم نمی دانم! اما “قشنگ” به “زیبا” حسودی اش می شود.

باد شمالی از سمت خانه “شاد” سوگل به سمت خانه “خوشحال” من جاری می شود. کسی آیا می داند فرق “شاد” با “خوشحال” چیست؟ من هم نمی دانم! اما “خوشحال” به “شاد” حسودی اش می شود.

باد شمالی از سمت خانه “گرم” سوگل به سمت خانه “دنج” من جاری می شود. کسی آیا می داند فرق “گرم” با “دنج” چیست؟ من اما، این یکی را شاید بدانم!

فکر می کنم، خانه گرم جایی است که آدمهایش رنج را به جان خریده اند تا “شادیِ متولد شده با رنج” را هم ملاقات کنند. خانه گرم آنجایی است که آدمها بیشتر سختی می کشند، خودشان را تکان می دهند، به هر اتفاقی “بله” می گویند. سختی ها را به جان می خرند، هم تلاش می کنند و هم بیشتر شاد می شوند. اما خانه دنج جایی است که آدمهایش نه رنجِ زیادی را به جان می خرند و نه ملاقاتِ خاصی با شادی های رنگ و وارنگ دارند. آنها به همین رنگِ هر روزی راضی اند! به همین بازی های صفر صفر مساوی! نه درد خاصی بیاید و نه شادی خاصی! این هم سبکی است.

حرف هایم به دلم نمی نشیند! نمی توانم باور کنم که در خانه دنج، بازی ها “همیشه” صفر صفر بوده است! حرف هایم بوی بی انصافی نسبت به خودم، خانه ام و همه روزهای خوبم، می دهد. عینک طبی ام را از کشوی میز در می آورم. انگار چشمهایم کم سو شده اند. انگار دچار بزرگ بینی و کوچک بینی همزمان شده باشم. یک اتفاق دوگانه در من افتاده است. آنچه از بیرون می آید، ضریب افزایشی می خورد و آنچه همینجا اتفاق می افتد، ضریب کاهشی! انگار یکی واقع بینی ام را دزدیده باشد. شاید اینهم به خاطر باد شمالی باشد. بادی که انقدر سرمازده ام می کند که قدرت درست فکر کردن، دقیق دیدن و صحیح شنیدن را هم از من می گیرد.

عینکم را با دستمال ابریشمی پاک می کنم و روی چشمهایم می گذارم. چشمهایم آستیکمات است. یعنی خستگی حینِ دیدن! یعنی کمی به هم ریختگی حینِ دیدن! دل آشوبگی! گم شدگی… عینک را که می زنم اوضاع بهتر می شود. هر چیزی سر جای خودش می رود. پشت میزم می نشینم و دفترم را باز می کنم. هدیه استاد نوشتار درمانی است. دیروز آن را برای خودم خریده ام. برای چه؟ برای اینکه بنویسم! از هر چیزی که آزارم می دهد. من دوست دارم از باد شمالی بنویسم. از بادی که همیشه می وزد! از بادی که آزارم می دهد… از پنجره ای که بازبودنش آزارم می دهد، بسته بودنش، هم!

تابان منتظر

مهرماه ۱۴۰۰

موضوع: خطاهای شناختی، روانشناسی

یک پاسخ به “وزشِ بادِ شمالی آزارم می دهد!”

  1. مریم درانی گفت:

    من فرق زیبا و قشنگ را میدونم، قشنگ خیلی صمیمی تر از زیباست
    زیبا میخاد پز بده میخاد کلاس بزار اما قشنگ خودمونی و گیرا و دلچسب ….
    یه موقع هایی باید همه ش عینک به چشمت باشه تا بتونی طولانی مدت بی عینک باشی.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

طراحی و پشتیبانی : ف.کوثری