پازل همبرگری که هیچوقت کامل نشد

۸:۲۰ ق.ظ ۲۵/آبان/۱۴۰۰

از شمردن ساعتهای کاری دست می کشم. ترجیح می دهم به جای افزایش ساعتهای کاریِ ماه اکتبر و یا فکر کردن به اسباب کشی و جادادنِ بقیه وسایل در کارتن، شروع به ساختنِ پازلِ جزیره سنتورینی کنم. اسم این پازل را در ذهنم “هوم آفیس در کرونا” و یا “آخرین اسباب کشی” خواهم گذاشت. هنوز تکلیفم با خودم و اسم پازل  روشن نیست! اول باید تمام قطعه هایِ یک طرف صاف را پیدا کنم. چهار چوب کار اول باید مشخص شود. اصلی ترین مرحله است. کم کم مستطیل هفتاد در هفتاد سانتی متری شکل می گیرد و بعد از آن شاید چند هفته ای گشتن و چیدن، و دوباره گشتن و چیدن ۱۰۰۰ قطعه ریز در آغوشِ هم.

یک تکه از چهارچوب را پیدا نمی کنم. دوباره همان حدس اولیه همیشگی! لابد در بسته جعبه مشکلی بوده و یک قطعه در جعبه نیست! این اضطرابِ اولیه  و همیشگی ام موقع چیدن هر پازل جدید است. تصورِ نبودن یا گم شدن یک تکه از پازل و در نهایت، تمام کردن کاری بسیار دشوار و ساختن تصویری با چند سوراخ خالی!

یاد پازل همبرگر می افتم. عمو کامران، شوهرعمه ام، آن را برایم از کانادا سوغات آورده بود. اولین هدیه ای که از یک فامیلِ خارج رفته، در سن ده سالگی هدیه می گرفتم. احساس غرور می کردم، وقتی بین نگاهِ تمام نوه های فامیل، آن جعبه در دست های کوچک من جای گرفت. دو سال از جدا شدنم از عمه و مهمتر از آن دختر عمه ام گذشته بود و حالا قرار بود این همبرگر بزرگ درخشان، روی پس زمینه سیاه رنگش، از حجم دردهای ترک شدن ام قدری کم کند. خنده ای تلخ، اما بزرگ روی لبهایم نشسته بود، از آن دست خنده هایی که بعدها، در بزرگسالی ام خیلی زیاد تجربه شان کردم.

قدم بلند نبود! شانه های نحیفی داشتم و عرض جعبه، دو برابر عرض شانه هایم و قدش کمی از پاهایم کوتاه تر بود.  پازلی به آن بزرگی ندیده بودم، چه برسد به اینکه تجربه ساختنش را داشته باشم. موجود خارق العاده ای بود که به زندگی ام اضافه شده بود. همبرگر به آن بزرگی هم ندیده بودم. گاهی یادم می رفت که فقط یک عکس است! به دانه های کنجد روی نان همبرگر نگاه می کردم که حالا هر کدام به اندازه یک فندق بزرگ شده بودند. بچه که بودم، فکر می کردم همبرگرهای کانادایی این شکلی اند، همین قدر بزرگ، براق، متفاوت و  همین قدر توی دل برو! همبرگرهای کودکیِ من محدود بود به سه هفته یک باری که دختردایی مادرم، مارا به خانه شان دعوت می کرد تا هم گپی بزنند و هم کنار هم همبرگر خانگی درست کنند! از آن همبرگرهایی که هیچوقت به درخشانی، نظم و شکل همبرگر روی پازل نشدند. کاش می شد مزه همبرگر روی پازل را هم بچشم تا می توانستم مقایسه درست تری بین شان بکنم.

با چیدن تکه های همبرگر، کانادا برای من تبدیل شد به سرزمینی افسانه ای، به غایت جذاب و دلربا و به حدی متفاوت که توانسته بود عمه عزیزِ من را با خودش ببرد و اورا متقاعد کند که “قولِ بازگشتش به ایران”، که با چشمان نافذش به من داده بود را بشکند و همانجا بماند. کانادا برای من جایی بود شبیه مثلث برمودا، عضوِ ثابتِ کابوس های همیشگی ام. مثلثی که فکر می کردم همه چیز را می بلعد و مهمتر از همه عمه ام را. حالا عکسِ همبرگر روی جعبه پازل با سه لایه گوجه براق، کاهوی تازه با قطرات آب و پنیر زرد، در پس زمینه سیاهِ کامل، داشت نماد کانادا در ذهنِ ده ساله ام را  کم کم تغییر می داد.

یادم می آید با ساختن لایه گوجه و کاهو شروع کردم. از بقیه جاها ساده تر بود. جعبه پازل پر از تکه های سیاه و قهوه ای سوخته بود. جدا کردنِ قطعه های همبرگر به رنگِ قهوی ای سوخته، از سیاهِ پس زمینه کار ساده ای نبود. اما قرمز، سبز و زردها راحت تر جدا می شدند. کار سختی بود اما پر کشش. تمام دلتنگی هایم برای عمه و دختر عمه ام-تنها دختر هم سن و سالم در فامیل و تنها همدم کودکی ام- را از مسیر نگاهم به قطعات پازل، در تصویرِ در حالِ شکل گیری، جاساز می کردم. خشم و ناباوری ام در دل زمینه سیاه پازل مدفون می شد و  من کم کم  جای خالی در وجودم باز می کردم. جایی برای خندیدن، بازی کردن، دوست جدید پیدا کردن و آن یکی عمه را دوست داشتن.

پازل همبرگررا با مکافات و بدبختی ساختم. محافظت کردنش از دختر همسایه و پسردایی و پسر عمو کار ساده ای نبود. شبها کابوس می دیدم که پسر چاقِ بقال سرکوچه، به خانه مان آمده، عکس همبرگر را از روی پازل کنده و آن را خورده است! نگرانی دائمی برای همبرگر، گوجه ها و کاهوهایش، عادت زندگی ام شده بود. نگرانی برای گم شدن تکه های کوچک و سفرکردن همیشگی شان به کیسه جاروبرقی از مسیر لوله جارو!

وقتی تمام تکه های پازل توی جعبه تمام شد، من ماندم با تصویر همبرگری ناقص! نگرانی هایم بی دلیل نبود. ۲۳ قطعه از ۱۰۰۰ تکه ای که ساخته بودم نبود و جای خالی آن ۲۳ قطعه مفقودی ، بیشتر از ۹۷۷ قطعه حاضر لمس می شد. انگار آن ۲۳ قطعه با چنگک به جان نگاه من افتاده بودند تا تمام دلتنگی ها، فقدان ها، رفتن ها و خداحافظی های زندگی ام را به رخ من بکشند. آن ۲۳ قطعه کاری با وجودم کردند که خانواده ۵ نفری عمه هم با مهاجرت شان به کانادا با من نکردند. عمه لااقل دوسال یک بار برمی گشت اما تکه های گم شده پازل دیگر پیدا نشدند و همبرگر کانادایی و حس غرورِ در حال ساختِ من هیچوقت کامل نشد تا قاب شود و روی دیوار برود.

پازل جزیره سنتورینی را که بچینم، ۳۵ امین پازلی است که قاب می کنم تا  کنار آن ۳۴ تای قبلی روی دیوار آرام بگیرد. در تمام این ۳۴ پازلی که ساخته ام، ترس نبودن تکه ها از لحظه اول تا لحظه آخر با من بوده است. گاهی شدید تر وگاهی خفیف تر. درد فقدان، به همان شدتِ چشیدن لذت گذشتن آخرین قطعه یک پازل کامل و جان گرفتن صحنه کامل، جلوی چشم آدم است. لحظه ای باشکوه که آدم به خودش، چشم هایش، قدرتش و تمرکزش افتخار می کند. برای داشتن قدرتی که چیزی خراب را دوباره سرهم کرده است. آن هم کامل، بدون سوراخ، بدون ترک، بدون شکستگی.

در این دنیا انگار همه به دنبال درست کردن چیزهایی هستیم که خراب شده اند یا خراب کرده ایم. شاید همه درد کامل نشدن یک همبرگر را تا همیشه به دوش می کشیم. درد رفتن یک آدم برای همیشه، درد از دست دادن یک توانایی، یک عضو، یک آدم، یک عشق، یک خانه، یک حیاط، یک کوچه، یک شهر، یک کشور… درد، درد است، بعضی دردها ماندنی ترند و بعضی قابل مداوا. بعضی اثر کمرنگ تری دارند و بعضی اثر همیشگی.

یادم نمی آید در ساختن چندمین پازل، بالاخره درد نبودن تکه های گمشده پازل همبرگر، کمرنگ شد. انگار ترمیم شده بودم. قابِ پازلهای روی دیوار خانه، هر کدام تاریخ تولدی دارند.  اولی را در ماههای اول مهاجرتم به کانادا ساختم. پازلی که زود کامل شد، بدون سوراخ! امید بخش! درست مثل روزها و ماههای اول مهاجرت.

ششمی را زمان بارداریِ پسر اولم ساختم. در شبهایی که غرق در دردهای ناشناس بودم، غرق در ترس های پنهان و افکار غیر قابل تحمل. تمام “نمی دانم” های آن روزها را در قطعات پازل پنهان می کردم. قطعه ها را هم مانند وضعیت آن روزهایم نمی شناختم. هر قطعه که جفت می شد، یک نگرانی هم از وجود من فرار می کرد. هیچ چیز در کنترل من نبود. بعضی قطعه ها راحت از چیزی که فکر می کردم، پیدا می شدند و در دلِ صحنه می نشستند، بعضی ها سخت تر.  تمام “عدم کنترل” و “نادانی” های آن روزهایم، امروز در نگاه و چشم های سبزرنگ ِگربه ی خوابیده لابلای کامواهای  رنگی، ماندگار شده اند. نگرانی هایی که پابه پای بزرگ شدنِ پسرم به شکل های متفاوت، دوباره گاه و بیگاه زاده می شوند.

پازل چهاردهم، رودخانه ونیز را در طول نوشتن فصل سوم تز دکترایم ساختم. در روزهایی که قفل شده بودم. انگار تمام دردهای درونی ام، با  شرایط زندگی در بیرون، دست به یکی کرده بودند تا در یک زمان مشخص، در یک بزنگاه، روی سرم خراب شوند و من را از تکمیل فصل سوم ناتوان کنند. انگار دست و پاهایم غل و زنجیر شده بود. همزمان، به جایی از پازل رسیده بودم که نمی دانستم از کدام نقطه شروع کنم. از کدام رنگ، کدام بخش. نمی دانستم همین جایی که هستم را کامل کنم و به ریزه کاری هایش برسم یا سراغ بخشی دیگر بروم  تا بخش های مجزای تکمیل شده بالاخره به هم برسند و تصویر کامل شود.  تصویر ونیز که کامل شد، فصل سوم تز من هم تکمیل شده بود.

پازل جزیره سنتورینی هم همچون حالتی دارد. پازل سختی است. پر از رنگ های آبی. آبیِ آسمان، آبی دریا و آبی سقف های خانه ها! آبی های زیادش، من را یاد تکه های زیادِ سیاه رنگِ پازل همبرگر می اندازد.  سخت است! همیشه سخت بود، اما حتی در ساختن پازل هم، رها کردن فایده ندارد. غیر از ۳۵ پازل کامل شده روی دیوار، پازل های رهاشده زیادی در انباری دارم.  پازل هایی که قسمت های آسان تر با رنگ های واضح ترشان را ساخته ام اما آسمان، خاک، کوه، چمن یا دریای بی قایق و بی مرغِ دریایی شان را رها کرده ام. آنقدر یکنواخت و سخت بوده اند که حوصله ام نکشیده و رهایشان کرده ام.

درد دیدنِ پازل های ناتمام انباری، ازلذت دیدنِ پازل های کامل روی دیوار بدجور کم می کند. دردی که کسی غیر از خودم نه از آن خبر دارد، نه متوجهش می شود و نه حرفی درباره آن می زند. آنها قسمت های مفقودالاثر زندگی من هستند. ضعف ها و سایه هایی از خودم که در انباری پنهان شان کرده ام. آن پازل های ناتمام، به کابوس پازل همبرگر و پسر بقال، گره خورده اند و در شبهای مختلف به خوابم می آیند. پازل های ناتمام انباری، ترس “تمام نشدن” را همیشه در شروع هر کاری برایم زنده می کنند. آنها محرکهای ترساننده من در ۳۰ سالِ بعدی زندگی ام، پس از گرفتن هدیه پازل همبرگر کانادایی شده اند.

از پازل هفدهم بود که یاد گرفتم که تکه های سخت را هم بسازم و از آنها فرار نکنم. آموختم که مهم نیست چقدر طول بکشند. چقدر سخت و یکنواخت باشند. پازل هفدهم، طرح دریایی بود که افقش، به آسمان پیوسته بود. با ساخت همان پازل بود که یاد گرفتم از دلِ آن یکنواختی، آن آبی های مشابه، بالاخره یک وجه تمایز، یک سرنخ پیدا می شود.

آنجا بود که یاد گرفتم از دل صبر، گنج های عجیبی زاده می شود. از پازل هفدهم بود که ایستادگی را یاد گرفتم، تاب آوردن را و چیدنِ حین ترسیدن و رها نکردن را!

شانزده پازل اول، در عرض دوسال روی دیوار آمدند، اما نوزده پازل بعدی در عرضِ هشت سال! از پازل هجدهم به بعد عهد کردم که تا تمام نشدنِ پازل فعلی، هر چند سخت، به سراغ پازل جدید نروم. ساختِ آن پازل ها بیشتر طول کشید، امام نگاه و تیزبینی چشم های من هم بیشتر شد تا مناظری با شکوه تر، پرجزئیات تر وآرامش بخش تری را دیوار پازلی خانه ام نصب کنم.

فکر کنم این خانه، آخرین خانه ای باشد که از آن اسباب کشی می کنیم و آخرین شهری که رهایش می کنیم. خانه ای در همین شهر خریده ایم تا روی مهاجرت را ببوسیم و اورا به خدا بسپاریم. این آخرین باری است که پازل ها را بسته بندی و قصه هایشان را مرور می کنم. همینطور که آن ها را لای کاغذ می پیچم، به آدمی که قبل از ساختن پازل ها بوده ام و به آدمی که بعد از ساختن پازل ها تبدیل شده ام، نگاه می کنم. به دردهایی که حین ساختن پازل ها غلبه کرده ام، به سرزمین های دوری که بال گشوده ام و به باورهای جدیدی که دست پیدا کرده ام.

من با این پازل ها، من شده ام، ساخته شده ام و اینگونه به منِ امروزم جان بخشیده ام.

تابان منتظر

آبان ماه یک هزار و چهارصد شمسی

 

اگر این داستان را دوست داشتید، می توانید بقیه داستانهایم را در لینک زیر بخوانید:

داستان های تابان

10 پاسخ به “پازل همبرگری که هیچوقت کامل نشد”

  1. زهراشهراد گفت:

    عالی بود دوست عزیز 👌🌹

  2. زهره گفت:

    عالی بود تابان جانم.واقعا لذت بردم.نمیدونم چی باید بگم!بله هی پازلها سختتر و پیچیده تر میشن و ما باید تیزبینانه تر کنار هم بچینیم و ازشون رد شیم.

  3. مهدی صدیقی گفت:

    پازل همبرگری که هیچوقت کامل نشد:
    بسیارزیبا همراه با لحنی دلنشین ،زندگی امروز مشکلات ،دردهاودغدغه های آنرا با تمام ابعادش به تصویر میکشد، درضمن بامهارت خاصی که کمتردیده ام ،معنای واقعی زندگی روزمره را تبیین می‌نماید. ارائه آموزش برای رسیدن به یک زندگی توام با آرامش و رهایی از گرفتاری های مبتلابه جامعه امروزی از جلوه های دیگر رمان میباشد.

    • taban_adm گفت:

      باعث افتخار و سرافرازی منه که نظری به این زیبایی را، از فردِ محترمی مثل شما بشنوم. چقدر با این پیام خوشحالم کردید. واقعا ممنونم. پیامتون بسیار انرژی بخش بود.

  4. مژگان عطرچیان گفت:

    از اینکه این توانایی را داشتید که با موضوعی ساده بتوانید مسائل زندگی و دشواریهایش و زیبایی هایش را بهم ربط دهید بسیار خوشحالم.بنظرم خیلی روان نوشتید.اما بهتر بود که حتی در داستان کوتاه کمی بیشتر به شخصیت‌ها و تاثیری که از نبودن همان تکه از پازل در خواننده بوجود می آید توضیح می‌دادید.تا شاید که عمیق بودن این نبودنها را بیشتر خواننده احساس میکرد.چون به این شکل درست است که برای نویسنده این نبودنها خیلی عمیق است ولی زیاد این حس را به من خواننده نداد.اما قلمتان خیلی قدرتمند است و من مطمئنم که با بیشتر نوشتن خیلی تاثیر گذار تر هم خواهد شد.البته قابل تحسین است که با همین موضوعات ساده میتوانید روزمرگی و دغدغه ها را بنویسید.قلمتان پایدار.بیشتر بنویسید.ممنون از به اشتراک گذاشتن.❤️🙏

    • taban_adm گفت:

      از بازخوردی که دادین بی اندازه ممنونم. واقعا انگیزه بخش و خوشحال کننده بود. خوانندگانی که اینچنین عمیق یک متن رو می خونند، بسیار قابل احترام و دوست داشتنی اند. از شما و نگاه زیبا و کامنت سازنده تون ممنونم. این متن، یک جستار شخصی بود و در قالب جستار، نمی شه خیلی شخصیت پردازی کرد. داستان کوتاهی دارم با همین موضوع می نویسم. درداستان، موضوع و شخصیت ها را بهتر و بیشتر بسط داده ام. ایشالا اون رو هم به اشتراک خواهم گذاشت. از لطفتون ممنونم

  5. ساریا گفت:

    فوق العاده بود💎فوق‌العاده.💖💖💖💖💖 دست‌مریزاد دست مریزاد 💟💟💟 چه قلمِ تمیزی، چه قلمِ روانی👌👌👌👌👌 هرچقدر از شگفتی ایده و داستان بگم کم گفتم💖💖💖💖 عالی و عالی و قلمت نویسا🖐🌺🧚‍♀️

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

طراحی و پشتیبانی : ف.کوثری