خلاصه ای در مورد کتاب دفترچه ممنوع

۱۰:۰۲ ق.ظ ۲۲/بهمن/۱۴۰۰

دفترچه ممنوع

نویسنده: آلپا دسس پدس

مترجم: بهمن فرزانه

مقدمه

کتاب دفترچه ممنوع را مادرشوهرم از کتابخانه اش برداشت و با تعجبی که در صورتش بارز بود، گفت: “اینو نخوندی؟!” منم با کمی خجالت گفتم: “نه راستش!”. کتاب را به من داد و گفت: “حتما بخون، معرکه است!” کتاب را با خودم به اتریش آوردم و در کتابخانه ام گذاشتم. یک عصر زمستانی که دنبال کتابی با ریتم آرام می گشتم، ناخودآگاه دفترچه ممنوع به چشمم خورد. برش داشتم و  همان چند صفحه اول را که ورق زدم، به دلم نشست! راوی داستان یک زن ۴۲ ساله است و مثل اکثرِ ما زن های  حدود ۴۰ ساله، انگار نمی تواند باور کند که ۴۲ ساله است.

به نظر من کتابها هم سن و سال دارند!

کتابها بهترین دوستان آدمیزاد می شوند، پس چه بهتر که آدم کتاب را با توجه به سنِ خود کتاب، و سن خودش انتخاب کند! به نظر من کتاب “دفترچه ممنوع” یک کتاب چهل ساله است و می تواند بهترین دوست برای یک خانم در دهه چهارم زندگی اش باشد! همین شد که وقتی کتاب را تمام کردم، خوشحال شدم که زودتر کتاب را نخوانده ام! مطمئنم درکی که امروز از کتاب به دست آوردم، محال بود در بیست سالگی نصیبم شود!

از آن کتابهایی بود که خیلی دوستش داشتم! مسیرش را بیشتر از پایان بندی اش دوست داشتم. نکته جالب این بود که سه صفحه از کتاب مانده بود که تمام بشود ولی من آن سه صفحه را نمی خواندم! اصلا دوست نداشتم قصه آن طور تمام بشود. مثل یک کودک، کتاب را جایی پنهان کرده بودم و فکر می کردم اگر من کتاب را تمام نکنم، به طرز معجزه آسایی، پایان بندی اش عوض خواهد شد!

کتاب دفترچه ممنوع را هر زنی باید بخواند تا هم درک بالایی از خودش و هم از زن های اطرافش داشته باشد. این کتاب عمیق ترین احساسات یک زن و درونی ترین واگویه های یک زن با خودش را برای مان وصف می کند و اینجاست که به آدم کمک می کند که بفهمد، تنها نیست! قصه والریا، شخصیت اول داستان، به طرز عجیبی به قصه زن های ایرانی شبیه است! دردها، شادیها، نگاه  به زندگی و جنگ بین خواسته های فردی و نقش هایی که یک زن به عنوان مادر، فرزند، همسر و کارمند باید اجرا کند. روابط زناشویی والریا به همسرش میشل، و روابط مادر فرزندی اش با دخترش میرلا و پسرش ریکاردو مثل لایه های یک پیاز، لایه لایه در کتاب باز می شود و آدم تازه می فهمد که چقدر کلمات، بینش و نگاهش به زندگی می تواند در اتفاقات زندگی اش نقش داشته باشد.

کتاب آن قدر به دلم نشسته بود که هر شب می خواندمش. نمی توانستم کتاب را زمین بگذارم. شاید والریا شجاع تر از من و بسیاری دیگر از زنان ایرانی بود که توانسته بود به عمیق ترین صداهایی که از درونش می آمد گوش دهد، با خودش بحث کند، با خودش و به خودش فکر کند و خودش را از ورای خودش، جایی بین کلمات و دست نوشته هایش در دفترچه ممنوع پیدا کند.

دفترچه ممنوع، کتابی در مورد انقلاب درونی اما خاموشِ یک زن است. کتابی برای رشد خودآگاهی، دیدار باخود، پذیرش خود به تمامی و رشد فردی.

وقتی کتاب را می خواندم، به شدت دلم می خواست با کسی در موردش صحبت کنم. در مورد تمام اتفاقات روزمره و معمولی زندگی والریا که برای او جای سوال، تردید، خستگی و گسستگی از خانواده داشت. اما حیف که تنها بودم و تمام حس و حالم در شب هایی تاریک روی تختم دفن شد در حالیکه زیر نورِ آباژور به صفحات کتاب زل زده بودم و به والریای درونم نگاه می کردم.

نسخه های ایرانیزه شده این کتاب زیاد است. کتاب چراغ ها را من خاموش می کنم از زویا پیرزاد، پرنده من از فریبا وفی و … شاید بهترین آثار نویسندگان ایرانی باشند که رد پای داستان این کتاب، به شدت در آنها پیداست.

شروع مطالعه: ۱۷ دسامبر ۲۰۲۱- پایان : ۱۷ ژانویه ۲۰۲۲

بخش هایی از کتاب

فکر می کردم رفته رفته دارم زنی بدخلق و عصبانی می شوم. به قول معروف زن که به چهل سالگی پا گذاشت بداخلاق و تحمل ناپذیر می شود.

 

تضاد: سابقا آنچه در خانه اتفاق می افتاد را زود از یاد می بردم، اما حالا برعکس، از وقتی حوادث عادی روزانه را یادداشت می کنم همه آنها را به خاطر می سپارم و سعی می کنم دلیل وقوع آنها را بفهمم. اگر حقیقت داشته باشد که وجود پنهانی این دفترچه شور تازه ای در زندگی من به وجود آورده است، باید بگویم که مرا خوشبخت تر از آنچه بوده ام نکرده است. در خانواده، انسان باید تظاهر کند به اتفاقاتی که می افتد توجهی ندارد و یا لااقل دنبال دلیل آن نگردد.

 

کشف یک تضاد: اغلب از کار زیاد خانه و از اینکه اسیر خانه و خانواده ام، از اینکه هرگز وقت ندارم مثلا یک کتاب بخوانم، شکایت می کنم. همه اینها درست است ولی از  طرفی هم همین اسارت به من نیرو می بخشد، این افتخار به مناسبت عذابی که من می کشم به من داده می شود، از این رو وقتی گه گاه اتفاق می افتد قبل از اینکه میشل و بچه ها برای شام به خانه بیایند نیم ساعتی چرتی بزنم و یا در راه اداره تا خانه ویترین مغازه ها را تماشا کنم هرگز چیزی به آنها نمی گویم. می ترسم اگر بگویم کمی استراحت و گردش کرده ام، آن وقت دیگر آن شهرت را که من همه وقتم را صرف خانواه می کنم از دست بدهم.

 

خودم با رفتارم به همه می فهمانم که برای من استراحت حرام است. چون می دانم که اگر یک روز تعطیل را کار نکنم به چشم اطرافیانم همان یک روز تبدیل به یک ماه استراحت خواهد شد!

 

تا قبل از نوشتن دفترچه فکر نمی کردم که آنچه در یک روز برایم اتفاق می افتد ممکن است اهمیت این را داشته باشد که به آن توجهی بشود. زندگی ام همیشه به نظرم بی معنی رسیده است و جز عروسی ام و تولد بچه ها حادثه قابل توجهی در آن اتفاق نیفتاده. بر عکس از وقتی که از روی اتفاق دفتر یادداشت را شروع کرده ام، کشف کرده ام که گاهی یک لغت، یک اشاره کوچک چقدر ممکن است پر معنی باشد. همان که در گذشته هیچ اهمیتی به آنها نمی دادم. شاید درک واقعی زندگی همان فهم و ادراک بی اهمیت ترین وقایع روزانه باشد.

 

تضاد: چه دردناک است وقتی می بینم همه وجودم را برای خرسندی و خشنودی آنها فدا کرده ام و آنها این را پای وظیفه عادی و طبیعی می می گذارند.

 

فکر می کنم نوشتن رویدادها اشتباه است. وقتی حادثه به صورت کلمه در می آید از واقعیت خود خیلی زشت تر می نماید. اگر آن ماجرا را نمی نوشتم ممکن بود فراموش کنم. ما همیشه میل داریم آنچه را در گذشته اتفاق افتاده فراموش کنیم. چون اگر غیر از این باشد از کلیه عیوب همدیگر باخبر می شویم.مهمتر آنکه خوب درک می کنیم از آنچه بایستی می کردیم کدامش را انجام داده ایم و بین آنچه که می خواهیم باشیم با آنچه که در واقع هستیم چه تفاوتهاست!! امشب چنین به نظرم می رسد که با پنهان کردن نوشته ها و دفترچه آسان تر می توان شکی را که سراپای وجودم را فرا گرفته است را از بین برد. شک آنکه بعد از بیست سال که با دخترم زندگی کرده ام، بزرگش کرده ام، تربیتش کرده ام، با مهر و دلبستگی با روح و خوی او آشنا شده ام، تازه پی می برم که در واقع هیچ اورا نشناخته ام.

 

 

چند وقت است به سختی می توانم بپذیرم پیر شده ام و باید از همه چیز چشم پوشی کنم. جرأت ندارم این نظر خودرا به خودم اعتراف کنم. چون هیچ چیز برای یک زن دردناک تر از این نیست که ببیند جوانی اش تمام شده و باید یاد بگیرد که نوع دیگری زندگی کرده و سرگرمی های جدیدی برای خودش درست کند.

 

سالهاست که دیگر دوستی ندارم، دوستان دوران مدرسه زندگی دیگری غیر از زندگی من دارند، صبح دیر از خوابی بیدار می شوند، بعد به سلمانی یا خیاطی می روند، بعداز ظهرها معمولا دوره قمار دارند، ما دیگر یکسان به زندگی نگاه نمی کنیم و حرف های یکدیگر را نمی فهمیم. با همکاران اداری هم نمی توانم صحبت خصوصی بکنم، چون نه گذشته مشترکی داریم و نه وضع اجتماعی ما یکی است. طرز تربیت، تحصیل ما با هم فرق دارد و دوستان جدیدی هم نمی توانم پیدا کنم. سالهاست که از اداره به خانه و از خانه به اداره دویده ام. فکر می کردم عمری که برای بچه هایم صرف کرده ام، مثل سرمایه ای در آنجا جمع شده است، ولی حالا آنها این سرمایه را می دزند و با خود می برند.

 

 

کانتونی گفت خانم میرلا هرگز نمی تواند خیلی خوشبخت باشد، چون دختر فهمیده است. من لبخندی زدم و گفتم در بیست سالگی همه فهمیده هستند. . ولی وقتی سالها گذشت، آن وقت با گذشت زمان دیگر فهم و شعور هم از بین می رود، ولی شاید در عوض انسان یاد می گیرد چطور خوشبخت باشد.

 

 

اغلب فکر می کنم گرچه من خیلی بشتر از میشل زحمت می کشم ولی از او خوشبخت تر هستم، چون یک زن هرکاری هم بکند نمی تواند از بچه هایش و زندگیِ آنها خودش را کنار بکشد و علاه بر این زنی که پولدار نیست، خیلی کم برای فکر کردن وقت دارد. با گذشت سالها آنچه را که مادرم درباره زندگی یک زن به من می گفت و مرا در آن موقع می رنجاند به نظرم درست می آید وحق را به او می دهم. می گفت یک زن هرگز نباید وقت داشته باشد!! باید دائم کار کند وگرنه به محض اینکه بی کار شود، فورا به عشق فکر خواهد کرد.

 

 

دلم می خواست متمول بودم، لباس ها و پالتو پوست و جواهرات زیادی داشتم و به جاهایی مسافرت می کردم که حتی تصورش را هم نمی کنم، و علاوه بر همه اینها مرد دیگری جز میشل مرا دوست می داشت و نوع دیگری به غیر از آن که میشل مرا دوست داشته است، آن طور که من خود عشق را قبول دارم مرا دوست بدارد. با گوئیدو (رئیسِ کلارا که به هم علاقمند شده اند)، خودم را خیلی شیک، خوشحال مثل کلارا تصور می کنم. من نه هرگز شیک بوده ام و نه واقعا خوشحال!

 

حس می کنم که تنها عشق نیست که مرا به طرف گوئیدو می کشاند بلکه به خاطر قدرتی است که مرد پولداری چون او دارد، مردی که زندگی اش از زندگی من خیلی بهتر است. وقتی به این چیزها فکر می کنم واقعا به نظرم می رسد که دارم به میشل خیانت می کنم، اما از طرفی هم وقتی به درخواست گوئیدو راجع به مسافرت ونیز، جواب رد دادم، در ته دلم می دانستم  که دارم دروغ می گویم و به خودم خیانت می کنم.

 

در حقیقت علاقه ام به گوئیدو از روزی شروع شد که فهمیدم می توانم چیزی را از شوهرم پنهان کنم. حتی اگر آن چیز یک دفترچه باشد. می خواستم تنها باشم تا بتوانم چیز بنویسم ولی هر کس در یک خانواده بخواهد تنها باشد، گناهکار است. از خطوط این دفترچه، از صفحات آن همیشه افکار من نوع دیگری به نظر می رسند، حتی علاقه ای که به گوئیدو دارم. تقصیر را به گردن ثروت او می اندازم. می خواهم دلم را به این خوش کنم که تنها قدرتی بیگانه باعث می شود که از وظایف خود سرپیچی کنم ، چون جرأت ندارم اعتراف کنم که عاشق او شده ام. به نظرم می رسد قوی ترین حسِ من، حس ترس است.

 

سالها از روزهای بیشماری تشکیل شده اند که در یک چشم به هم زدن می گذرند و من دلم می خواهد که هنوز برای خوشبخت شدن وقتی پیدا کنم. گوئیدو حق دارد وقتی می گوید که من خودم به دیگران اجازه می دهم زندگی مرا خورد کنند و از بین ببرند. خوشبختانه حالا این را می فهمم باید از خودم دفاع کنم. نباید از عشق صرفنظر کرده و تبدیل به پیرزن بی رحم و بدجنسی بشوم.

 

شب ها وقتی سر میز می نشینیم همگی آرام و خوشحال هستیم ولی من حالا درک می کنم که در حقیقت هر کدام از ماچه هستیم ، همه خودمان را گول زده و از دیگران پنهان می کنیم.

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

طراحی و پشتیبانی : ف.کوثری