قبل از مهاجرت تا می توانید تکلیف خودتان را با خودتان مشخص کنید.
چندماهی که از مهاجرت و جا افتادن در شهر جدید می گذرد و خوشحالی ناشی از موفقیت تمام می شود، تازه سوالها به آدم حمله ور می شوند و شاید این یکی از سخت ترین فازهای مهاجرت برای بعضی ها، از جمله خودِ من باشد. فاز سوال های ذهنی، فازی طولانی و نفس گیر است. آدم انگار با خودش، در ظرفی جدید مواجه می شود و همه چیز می شود سوال! دیدن تفاوت ها شروع می شود، اما فهمیدن، لمس کردن ، درد کشیدن و بعد انطباق با ظرفِ جدید، می شود موسیقی متن لحظه های زندگی در کشورِ جدید. کشوری که حالا همه فکر می کنند تو در آنجا داری خوش می گذرانی، مشکلی نداری، و به بهانه های مختلف به تو یادآوری می کنند که:
“شما دیگه چرا این حرفو می زنین؟ شما که رفتین و راحت شدین!”
این جمله را قطعا خیلی از مهاجرها شنیده اند و در برابرش سکوت کرده اند. جمله ای که جواب ندارد! آدم چه می تواند بگوید. فقط یک مهاجر می داند این دِشنه به کجای تنش و کدام زخمش وارد می شود.
بعضی آدمها راحت ترند. آنهایی که وقتی در ایران هم بودند، جواب سوال هایشان را زودتر و راحت تر پیدا می کردند. آدمهایی با ذهنِ چهارچوب دار، منطقی و دارای مرز. بعضی هم کلا اهل سوال کردنِ زیاد و جستجوگری نیستند! اما شما که داری این متن را می خوانی، احتمالا مثل خودِ من، پر از سوالی! من قبل از مهاجرت هم همیشه سوال داشتم. جوابِ سوالهایم هم به این راحتی ها در مغزم شکل نمی گرفت!
من چگونه فکر می کنم؟ مثلث استراتژی من
هر کس یک استراتژی تفکری دارد که به مروز زمان با آن آشنا می شود. شیوه تفکر هرکس قطعا یونیک است و اصول و چهارچوب های “احتمالا” ناخودآگاهی دارد که تصمیم گیری هایش را شکل می دهند. من هم خیلی به سیستم تفکری ام فکر می کنم. به جمله ها و الگوهای حک شده در ذهنم که دارند اصول تصمیم گیری مرا رقم می زنند. کم کم دارند برایم عیان می شوند. مادرم برای روبرو شدن با مسائل زندگی و حل و فصل آنها در ذهنم، از همان دوران کودکی سه جمله کلیدی را دائما تکرار می کرد:
- زمان مسائل را حل می کنه!
- به مسائل فقط از یک زاویه دید نگاه نکن، از زاویه دیدهای مختلف به یک مسئله نگاه کن!
- یک طرفه قاضی نرو!
همین سه قانون بزرگ، مثلث استراتژی برخورد من با خودم و البته اجتماع پیرامونی ام را ساختند. من کودکی شدم به شدت “صبور” که می دانست زمان خیلی از مسائل را حل می کند، “همدل”، چون می توانستم از دریچه چشم آدمهای مختلف به یک مسئله نگاه کنم و نهایتا، کمی “گیج”، چون هیچوقت نتوانستم به راحتیِ دیگران را قضاوت کنم، مقصرهای احتمالی را پیدا کنم و فکرم را راحت کنم. هیچوقت نتوانستم پرونده های باز ذهنی ام را زود مختومه کنم و راحت شوم. نمی توانستم یک طرفه به قاضی بروم. نمی توانستم نسخه بپیچم. معمولا ترس هم اجازه نمی داد که راحت با آدمها در مورد مسائلم صحبت کنم. در نتیجه راحت تر این بود که خودم را لااقل در ذهنِ خودم مقصر اعلام کنم و پرونده را سریع تر ببندم تا خلاص شوم. در نتیجه “خودمقصر پنداری” به یکی از عمیق ترین ابعاد ناشناخته وجود من تبدیل شد. جالب تر اینکه ناشناخته هم ماند تا اینکه مهاجرت کردم. همانطور که گفتم:
مهاجرت اتفاق نادری است که آدم را با عمیق ترین لایه های وجودش روبرو می کند.
معما چو حل گشت آسان شود! هر کس معمای ذهنی اش با دیگری متفاوت است که بهتر است کشفش کند! معمای من این بود! من شده بودم آدمی خود مقصر پندار که چون نمی تواند حق خودش را راحت بشناسد و بگیرد، از حقوقش می گذرد!!! تبدیل شدم به آدمی که اکثر اوقات “بله” می گوید و وقتی پای حق خواهی اش به وسط می آید، معمولا صحنه را ترک می کند. چون از قضاوت شدن می ترسد، عقب نشینی می کند که اصلا کار به جایی نرسد که مبادا مجبور به بیان یا دفاع از اصول اخلاقی اش شود. چون مشکل بعدی پیدا می شود و آن هم این است که:
اصول اخلاقی و ارزش های اصلی من چیست؟
ما دهه پنجاهی و شصتی ها که در ایران بزرگ شده ایم، به ملغمه ای مبهم از قوانین نوشته و نانوشته در جامعه و خانواده های مان روبرو بوده ایم. ما به قوانین اجرا شده یا اجرا نشده، تبصره های نانوشته، تغییر قانون برای آدمهای مختلف، دور زدن قانون توسط هرکه زورش بیشتر است، گول زدن خود، دیگران و قانون، و در یک کلام “تفسیر قانون بسته به موقعیت” کاملا عادت کرده ایم . گاهی فکر می کنم پایبندی به اصول در مردمان ما خیلی نادر است. اکثر اصول مان، حتی مهمترین شان، در موقعیت های مختلف می توانند با تبصره، تغییر کنند و بدتر اینکه توجیح شوند. فحش و دروغ و غیبت و قتل و دزدی و … هم در فرهنگ ما تبصره دار می شوند! بستگی دارد چه کسی، با چه سنی، چه موقعیتی و چه قدرتی، عمل ناردست را انجام داده باشد! این تبصره بازی از دولت و اجتماع شروع می شود و تا متن خانواده ها، در روابط فامیلی و دوستی هم جایِ خودرا باز کرده است. این شد که:
کودکی خیلی ازماها در فضای “تفسیرِ موقعیت” گذاشت، تا “شناخت و تبیین حقیقت”!
من در چنین فضایی بزرگ شدم. فضایی که پر بود از سوال های باز در مورد مذهب، سیاست، جهان بینی، آزادی، اعتدال، حق، انصاف، عدالت، اخلاق و انسانیت. من با سوالهای بازِ زیادی در مورد اصول اولیه خودم مهاجرت کردم. انگار هنوز جهان بینی مشخصی نداشتم و پایم راحت می لرزید. سوالهایی که در ظرفِ ایران، آنها را نمی دیدم حالا در ظرف کشورِ جدید، به من حمله ور شده بودند. مهاجرت مثل یک فندک زیر کاغذ وجودم نشسته بود تا سوالهای نامرئیِ نوشته شده با آبلیمو روی آن، هویدا شود. جدالِ من و سوال هایم داشت کم کم اوج می گرفت. همه چیز، با تجربه های زیسته ام، فرق داشت ومن قادر نبودم در شرایط جدید، قوانین و بیانیه های شخصی خودم را از نو بسازم. باید مثل همه، دنبال هویج موفقیت می دویدم و فرصتی برای تفکر عمیق نبود!
چندگانگی فردی و فرهنگی
آدم با آدم خیلی فرق می کد. مهاجرهای زیادی را می بینم که از همان بدوِ ورودشان، از قبل ظرفیت سازی کرده اند و تکلیف شان با خودشان روشن است. تکلیف شان با نوعِ پوشش شان، نوع و حدِ روابط اجتماعی شان، نوعِ نوشیدنی انتخابی شان، اهمیت آدمها در ذهن شان، حد تعارفات و حفظِ منش های ایرانی شان، معیار ارزش گذاری شان، نگاه سیاسی و مذهبی شان، رشته و شغل انتخابی یا جدیدشان و … و خلاصه با سوالهای بنیادین کمتری مهاجرت می کنند. انگار اصلا سوال ندارند یا بهتر بگویم، جواب همه سوال هایشان را از قبل می دانند.
به نظرم سرعت پاسخگویی به سوالها و میزان صلح درونی هرفرد، ارتباط بسیار زیادی به میزانِ تضادهایی دارد که در خانواده اش، با آن روبرو بوده است.
اما من، از این موهبت حتی در ایران هم محروم بودم. پاسخ سوالهای من همیشه دیر پیدا می شدند یا اصلا پیدا نمی شدند. شاید به آن مثلث استراتژی ربط داشت. مثلثی که وادارم کرده بود همیشه نسبی فکر کنم. نسبیتی که معمولا مرا به یک پاسخ واضح نمی رساند و من هم توجیح کردن همه چیز را یاد گرفته بودم. مثلثی که گرچه در ظاهر ابزار مفیدی بود، ولی برای من به شدت دست و پاگیر شده بود و سرعت زندگی و نتیجه گیری کردنم را کاهش داده بود.
من یادگرفته بودم که اصول زندگی ام را صلب نسازم و حتی اصول را نسبی نگه دارم. در نتیجه برای اصولم نجنگم و از آنها دفاع نکنم.
انفجار تعداد سوالها همزمان با مادری
وقتی مادر شدم، اوضاع از این هم سخت تر شد. سوالهای فرزندپروری هم به سوالهای قدیمی ترم اضافه شد. تربیت فرزند که به خودیِ خود مسأله ای چالش برانگیز بود، حالا تبدیل شده بود به تربیت همراه با حلِ مسائل دوگانگی فرهنگی! سوالها تمامی نداشتند. در هر موقعیت جدید، انگار یک کامیون، بارِ سوالش را در مغزم خالی می کرد.
خستگی مفرط، تغییر را رقم می زند!
این روزها راستش را بخواهید، دیگر خسته شده ام. سوالهای دوران کودکی و نوجوانی ام هنوز بی پاسخ مانده اند و یک عالمه سوال جدید هم در ذهنم باز شده اند. سوالهایی با مضمون معنای آزادی، حدِ استقلال فردی و وابستگی خانوادگی، حد انصاف و مردم داری، حد خودخواهی و از خودگذشتگی، امکان تغییر ارزشهای فردی و اجتماعی، حد صداقت و صراحت، حد مدارا با مردم، فردگرایی (به سبک غربی) یا جمع گرایی (به سبک شرقی)، حد همدلی و خودمراقبتی، حد پایبندی به اصول فردی و منطبق شدن بامحیط جدید زندگی، حد موفقیت و رضایت، حد چسبیدن به سنت ها یا همرنگ شدن با مدرنیته و …
هویت ساختنی است
هر آدمی سرعت خودش را دارد که هم خودش و هم دیگران بالاخره باید با این سرعت کنار بیایند. اینجا، در فرهنگ غرب، این موضوع امری عادی است. آدمها سرعت زندگی متفاوت خود و دیگران را پذیرفته اند و به همدیگر فرصت می دهند. فرصت اشتباه، فرصت جبران، فرصت درس گرفتن، فرصت مسئولیت پذیری، فرصت خودبودن و مهمتر از آن “خود را پیدا کردن”! اما گاهی فکر می کنم ما جمعیتِ ایرانیِ مهاجر، همراه با خودمان، افکار و قضاوت گری و اصول دست و پاگیرمان را هم در چمدان گذاشته ایم و همه با هم راهیِ سرزمین جدید شده ایم. ما اینجا هم قدرت و صبوریِ فرصت دادن به یکدیگر (حتی به فرزندان کوچک مان) را نداریم. ما تغییرهای یکدیگر را تاب نمی آوریم.
دوست داریم آن “درستی” که در ذهن ماست، خیلی زود اجرایی شود. انگار خیلی سخت قبول می کنیم که هر آدمی یک هویت مستقل است، آن هم “هویت در حال ساخت” و نه “هویت پیش ساخته”!
پیشنهاد روز
امروز درگیر سوالهایم بودم! خسته و کمی ناامید. حس می کردم یک پایم در قایق وطن و یک پایم در قایق کشور جدید است و انگار دیگر توان این زندگی دوگانه با فرهنگ های متفاوت را ندارم. ترسِ بزرگ شدن فرزندم و اینکه می دانم به اجتماع اینجا تعلق خواهد داشت و درک چندانی از اجتماع و شادی ها و آئین های شکلِ ما نخواهد داشت، اذیتم می کند. نمی دانم طاقت خواهم داشت هر دو قایق را جلو ببرم یا بالاخره باید یکی را فقط انتخاب کنم. درگیر این سوالها بودم و از دستِ خودم خسته که “چرا اینهمه سوال دارم؟” که قسمت اول “برنامه رود، صحبت های دکتر مجتبی شکوری ” را دیدم! باور می کنید؟ باز این مرد نجاتم داد! او از اهمیت کنش گری، سوال داشتن، جستجو گری، سعی و خطا در یافتن هویت فردی و پیدا کردن پاسخ برای سوالهای فردی می گفت. از اهمیت سوال داشتن!
می توانید این برنامه را اینجا ببینید. اگر دوست داشتید شما هم در مورد سوال های تان برایم بنویسید.
تابان منتظر
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
شانزدهم مِی ۲۰۲۳
جانا سخن از زبان ما می گویی