داستان با تابان

  • پازل همبرگری که هیچوقت کامل نشد

    از شمردن ساعتهای کاری دست می کشم. ترجیح می دهم به جای افزایش ساعتهای کاریِ ماه اکتبر و یا فکر کردن به اسباب کشی و جادادنِ بقیه وسایل در کارتن، شروع به ساختنِ پازلِ جزیره سنتورینی کنم. اسم این پازل را در ذهنم “هوم آفیس در کرونا” و یا “آخرین اسباب کشی” خواهم گذاشت. هنوز […]

  • مردی که سه شنبه شانزدهم نوامبر ذوقِ یک زن را دزدید!

    دوباره باید انتخاب می کردم؟ چای جلوی تلویزیون در یک شب پائیزی بارانی یا دویدن و عرق کردن و زانودردِ احتمالی؟ با هر زوری بود، دومی در مغزم تیک خورد! بلوز و شلوار ورزشی را از کمدِ اتاق وسطی که حالا اتاق شایان شده بود، برداشتم. جوراب و کفشم را از انباری و کاپشنم را […]

  • دوی ماراتنی که ساره را از برزخِ دودلی نجات داد

    ساره بلوزِ زرد فسفری ورزشی که از فروشگاه غیر ورزشیِ لیدل، با قیمتی مناسب خریده بود را از روی کالسکه برداشت. سه روزی بود که آن را خریده بود و همانجا رهایش کرده بود. حتی حوصله نداشت بلوز را بردارد، امتحان کند و بعد تا کند و در کشو لوازم ورزشی اش بگذارد. ساعت شش […]

  • از راه دریا! مثل پروانه ای که یک بالش سوخته باشد

    به خط خطی های روی صفحه سفید زل زده بود. انگار قسمتی از وجودش را در این طیف های سیاه و سفید جا گذاشته بود! خط خطی های  درون مغزش، با نوایِ حرکتِ موزون مداد روی کاغذِ سفید به اثری ماندگار تبدیل می شدند که تنها خودش قادر بود موسیقیِ آن را بفهمد، گرچه همه […]

  • خال خال های سفید دامن خال خالی مادرم

    دوباره صدای برخورد ظرفها موقع ظرف شستن اش بیشتر شده است! خودش از این صداها عصبانی تر می شود. دادی سر پسرمان می زند و با خشم شدید، اورا به دستم می دهد تا مدتی بگیرمش! راستین آرام می شود! کمی برای رفتن به بغل مادرش تقلا می کند و بعد هم با کامپیوتر من […]

  • تله موش

    روز پنجشنبه حدود یازده ظهر صدای تق تقِ خوردن درِ قابلمه روحی و قل قلِ آب توی قابلمه با صدای سرفه های بی امان پیرمرد هاف هافو درگوش راست و صدای دادهای ارسلان از بلندگوی موبایل درگوش چپم مثل ضربات تبر به درخت، بی وقفه وارد می شدند. پنجره را بستم تا صداي رعدو برق […]

  • پنجم نوامبر

    پنجم نوامبر، از آن روزهایِ بی مناسبتی شد که دیگر از یادم نرفت. نه کسی به دنیا آمده بود و نه تاریخِ وفاتِ آدم مهمی بود. نه دعوایی شده بود و نه رابطه ای عمیق یا عاشقانه به هم خورده بود. هیچ اتفاقِ خاصِ قابل عرضی هم در کار نبود و همین بی اتفاقی مثل […]

  • بعضی شهرها برای بعضی آدمها حس خاصی دارند

    city feeling

    بعضی شهرها برای بعضی آدمها حس خاصی دارند، انگار صدای همدیگر را خیلی خوب می شنوند، وین هم برای ساناز یک چنین شهری بود. هرحرفی که در وین، می زد، برایش واقعی می شد. دو سه سالی بود که هی شل کن سفت کن در می آورد که یک سفر بیاید وین به دیدنم، ولی […]

  • اکتنشن مژه

    eyelash extension

    بعد از شنیدن صداي بوق ماکروفر، آرامیس غذايش را از ماکروفر برداشت. نازيلا درحاليکه به ساندويچي که سفارش داده بود، گاز مي زد وارد آشپزخانه شد وگفت: عجب بوي لوبياپلويي، فکر کنم باز کارِ مادرشوهرته». آرامیس لبخندي زد و گفت: «آره، ديشب خونه شون بوديم، گفت ديگه غذاي بيرون نخورم». هردو پشت ميز کوچک نشستند […]

طراحی و پشتیبانی : ف.کوثری