صفحه “چی بپوشم تابان” اینجوری شکل گرفت! “آگی: بخش اول”

۲:۵۵ ب.ظ ۱۶/آبان/۱۴۰۲

قصه دیدن آگی یا بهتر بگم، آگی با من چه کار کرد!

آگی را یک ماه پیش در کلاس آلمانی دیدم. غرور و متانتش تحت تاثیر قرارم داد. صدای آرام و زیبایی داشت. شمرده حرف می زد.‌ چشمهای آبی کمرنگش با موهای خرمایی رنگ‌ و صورت گندم گون زیبایش هارمونی عجیبی داشت. همان روز اول کمی دست و پایم را جمع کردم. دوست داشتم در برابرش شیک جلوه کنم، باسلیقه، باهوش و البته خواستنی. دلم می خواست من هم برای او “آدمِ متفاوتی باشم که ارزش پا جلو گذاشتن و شروع دوستی را داشته باشد”. میز پشتی ام نشسته بود. معرفی اولیه که شروع شد،، قلابش به دندانم گیر کرد.
آگی هستم، اصالتا اهل بوداپست، اما سالها در آلمان و حالا در اطریش زندگی می کنم. ۳۲ سالمه و بیزینس شخصی خودم رو در حوزه طراحی لباس دارم!

از همان لحظه مسخِ آگی شدم ! انگار یکی از آرزوهای جوانی من را بر تن کرده بود و در یک متری ام نشسته بود. آرزویی که شاید به تن مادرم و بعد هم خودم نرفت و حالا به قامت بلند و زیبای آگی نشسته بود.

ناخودآگاه برگشتم عقب! پیراهن خال خالی سفید مشکی تنش بود با یک پلیور ساده کرم و گشاد که روی آن پوشیده بود. آرایش چندانی نداشت. لاک هم نزده بود. فقط یک تاتو به شکل درخت روی مچ دستش و یک پیرسینگِ ظریف در گوش چپش داشت. نگاهم سر خورد پائین تر روی لگین تنگِ زغالی رنگی که پوشیده بود. پیراهن با دامن؟؟!!! اگر اتفاقی در کوچه می دیدمش، امکان نداشت بتوانم شغلش را حدس بزنم. برگشتم سمتِ میز خودم.‌ انگار خیالم راحت شده بود!

سر بحث هایِ معمول کلاس که باز شد، سریع تر از اینکه بتوانم کنترل احساستِ رَم کرده ام را به دست بگیرم، گفتم: “راستی می دونی منم همیشه آرزو داشتم یه شغلی در ارتباط با آدمها و لباسها داشته باشم؟” با همان لحنِ آرام و سردش گفت: “چه جالب! حالا شغلت چیه؟”  مکثی کردم! گفتم: “معماری،‌ حوزه مدیریت انرژی” . دوباره برگشتم سمت میز خودم و ادامه اش را آرام تر گفتم! بخشی که شاید نه زیاد مورد علاقه آگی بود و نه خودم!  “حوزه ای که عجالتا هیچ دخلی هم به رنگ و لباس و هنر نداره!”.

نگاهی به پیراهن خردلی جدیدم انداختم. خودم که دوسش داشتم! اگر رشته تحصیلی ام به علاقه ام ربط نداشت، ترکیب رنگِ لباسم که به پائیز ربط داشت! صاف تر نشستم و حواسم را جمعِ کلاس کردم!

روز دوم:

روز بعد، نصف جمعیت کلاس ریخت! از کلاس ۱۰ نفره، چهار دختر ماندیم و همگی به اتاق کوچکتری منتقل شدیم. دیگر آگی پشت سرم نمی نشست! حرف زدن با آگی و رد و بدل کردن اطلاعات تمام شد. اما چشها و گوشهایم سه متر آن طرف تر، کلا نزدیک آگی نشستند و بدنم روی صندلی خودم. چقدر آگی خوشگل شده بود. زنگ تفریح، پرسیدم: “صفحه اینستاگرام داری؟ محصولات تون رو کجا می شه دید؟” دوست داشتم قد و بالایش را وقتی دارد کار مدلینگ هم می کند ببینم. صفحه را که باز کردم، لباسها بودند، اما خودش نبود! با تعجب پرسیدم مگر خودت کار مدلینگ نمی کنی؟ گفت: نه! من جلوی دوربین زیاد خوب نیستم! فقط ایده لباس ها را می دهم. من و اوآنا باورمان نمی شد.

اوآنا

اوآنا هر روز طرح و رنگ جدیدی می پوشید. کاری که من هم می کردم. انگار آرزو داشتیم نگاهِ سردِ آگی روی ما بچرخد. اوآنا کنارش می نشست. شاید همسایگی کشورهایشان، رومانی و مجارستان، در کنار هم نشستن شان نقش داشت. اوآنا هر روز زودتر سرکلاس می رسید. وقتی من می رسیدم، آن دو را می دیدم که سخت مشغول حرف زدن هستند. حالا دیگر به اوآنا هم حسودی می کردم. آگی به اوآنا گرم می خندید. دلم آن گرما را می خواست اما نمی توانستم پیدایش کنم. مشکلی که از بچگی، در مدرسه و حتی در ایران هم داشتم! و حالا می فهمیدم انگار مشکلم را همه جا با خودم می آورم.

پائیز و باران های مداوم اتریش

هفته سوم هوا بارانی شد! شاید شانس آوردم. دیگر لازم نبود کلاه دوچرخه سواری را سرم کنم و لباس های سنگین و گرم بپوشم فقط به این منظور که روی دوچرخه سردم نشود. دیگر با اتوبوس می رفتم و می توانستم روی لباس پوشیدنم دقت کنم. محدودیت آب و هوایی نبود. شبها یواشکی، طوری که همسرم نفهمد، جلوی آینه پاورچین لباس هایم را امتحان می کردم. دوست داشتم علاقه ام به لباس، صرفا برای آگی یک ادعا نبوده باشد. دوست داشتم باورم کند! نگاهم کند! قبولم کند!

انگار آگی برایم شده بود آن بخشِ زندگی نکرده ام. آن بخشی که جایی سالها دور قایمش کرده بودم. آگی، تابانی بود که زندگی کرده بود. رویایش را پیدا کرده بود و داشت با آن چای می خورد.

تغییر کم کم آغاز می شود

شبها فقط در پیج های استایلینگ در اینستاگرام چرخ می خوردم. تزم را به ذوق اینستاگردی اصلاح می کردم. شوقم این بود که شب بشود، از پست های اینستا ایده بگیرم و بعد از کمد خودم ترکیبی را استایل کنم و بپوشم. انگار داشتم با خودم آشتی می کردم. آن خودِ خجالتی که همه این کارها تا به آن روز می کرد، اما خجالت می کشید. انگار داشتم به روی آن تابانِ نشسته در زیرزمین نور می انداختم. تابان حالا جلوی آینه صاف راه می رفت. گوشه دامنش را می گرفت. چرخی می زد. از من و دوربینم فرار نمی کرد. تابان انگار از خودش و آنچه بود، خجالت نمی کشید.

دوربین گوشی ام پر شده بود از عکس لباسها، ترکیب رنگ ها. .. جوانی و طراوات سی سالگی ام را نداشتم. وسایل کافی عکاسی  هم نداشتم. ادیت و ویرایش عکس هم بلد نبودم! تمام این سالها، به فعال های شبکه مجازی نگاه مثبتی نداشتم و اصول محتواسازی، عکاسی، ساختن پست و استوری را یاد نگرفته بودم. ولی خب، علاقه به لباس و استایل و چی بپوشیم و چه بخریم در وجودم زنده شده بود. اما ابزار نداشتم.

همان اتفاق همیشگی داشت در وجودم می افتاد! فرار و اجتناب از موقعیتی که دوستش داشتم، اما در آن خوب نبودم! فرار از موقعیتی که نمی توانستم به این راحتی در آن جا بیفتم، اما به شدت به آن علاقمند بودم.

در جنگ تن به تن با خودم، کل شب را بد خوابیدم و خسته و آشفته از خواب بیدار شدم. از شبِ قبل لباسم را روی صندلی چیده بودم، یک جلیقه شلوار خردلی که  با شومیز و کفش کرم آن را استایل کرده بودم. به نظر خودم خوب شده بود.

Autumn_styling_women

مرحله بعد: مقایسه

آگی هم قد من بود و به درشتیِ من! اما شلوارهای فاق بلند و گشاد می پوشید. شلوارهای ترندِ این سالها! همام شلوارهایی که من جرأت پوشیدن شان را نداشتم. هر بار آنها را پرو می کردم، حس می کردم چاق تر نشانم می دهند. خنده های اطرافیان هم، کلا من را از خریدن و امتحان آنها منصرف می کرد. شلوار خردلی ام گشاد بود. آن را از ایران خریده بودم. امیدم را برای جذب نگاه آگی به کل از دست داده بودم. هرچه من و اوآنا هر روز از او تعریف می کردیم، فقط لبخندی می زد و می گفت ممنون! همین؟ ممنون؟!

ممنون گفتنِ آگی برای اوآنا کافی بود. اوآنای بیست و سه ساله که اول راه بود و هنوز دنیا را جایی برای امتحان کردن و لذت بردن و اشتباه کردن و درس گرفتن می دید، با من چهل و  یک ساله که دیگر فرصت چندانی برای امتحان کردنِ مسیرهای گوناگون، آن هم به عنوان یک مهاجر در یک کشور دیگر، نداشتم، خیلی فرق داشت. اوآنا هر روز با آگی کلی حرف داشت. با هم می خندیدند! من هم اگر وارد بحث شان می شدم، همه چیز خوب پیش می رفت. اما اگر وارد نمی شدم، هیچ و هیچ!

آن روز با لباس متفاوتِ خردلی و کرمم وارد کلاس شدم. آگی سرش را کمی چرخاند. اوآنا گفت: “وای! چه قشنگه لباست!” حالم با همین یک جمله کلی بهتر شد. انگار یک جمله او، کارِ دو تا قهوه اسپرسو را برایم کرده باشد. هوشیار تر شدم. وسایلم را روی میز پهن کردم. انگار حوصله ام سر جایش آمده بود که بهتر آلمانی را هم یاد بگیرم.

تولد یک صفحه

کلاس که تمام شد، آگی آمد سمتم! باورم نمی شد. گفت چقدر این آوت فیت بهت می یاد! بالاخره نگاه آگی رویم چرخیده بود. چه حس عجیبی داشتم! اعتماد به نفسِ کف خوابیده ام، رشدی سریع و عجیب را داشت تجربه می کرد. چه حال خوبی داشتم. آن روز سریع تر از روزهای قبل به خانه برگشتم. دلم نمی خواست پرسه بزنم. دوربینم را کاشتم، آرایش کردم و چند تا عکس ازخودم انداختم. چقدر دلم می خواست من هم امکانات و سوادِ اینجور کارها را می داشتم. باز حسرت داشت به بدنم جاری می شد که جلویش را گرفتم. دلم نمی خواست حالم را با دست های خودم خراب کنم. من همین بودم که هستم! با همین امکانات، با همین سطح علاقه! چاره ای هم نیست جز اینکه با همین سطحی که هستم قدم بردارم! همین قدم ها اوضاع را بهتر خواهند کرد. شاید چند سال دیگر، از اینکه قدمی برای آرزوی دیرینه ام برداشته ام خوشحال باشم! شاید جلوی بقیه آدمها که خیلی از من جلوترند، خجالت بکشم! اما به نظرم می شود از جایی شروع کرد و آنجا برای من همینجا و همین روز است.

لباس پوشیدن در پائیز

اینستاگرام را باز کردم. صفحه جدیدی برای خودم درست کردم. ایده هایم را در دفتر ایده پردازی ام نوشتم. قصه آگی را هم نوشتم. از ترکیب رنگ ها شروع کردم. از استایل کردن لباسهایی که داشتم. از چیزهایی که در سرم همیشه بودند اما خجالت می کشدم بروزشان بدهم. داشتم خودی را بروز می دادم که وجود داشت، اما زندانی دست های خودم بود. زندانی ترسم از قضاوت شدن. ترسم از خنده مردم، از نگاه مردم! ترسم از شکل مادرم شدن! از نگاه اشتباهی که همیشه این سالها به مادرم داشتم. اما حالا دوست داشتم خودم را آزاد کنم. به هر بهایی، به هر قیمتی! حتی به بهای تمسخر شدنم!

زندگی کردن یک رویا

هفته آخر هفته متفاوتی بود. هر روز را با اتوبوس به کلاس رفتم. از دوچرخه سواری و لباسهای گرم خبری نبود. هر روز طرح متفاوتی پوشیدم تا پائیز را برای خودم زندگی کنم. با رنگ ها و خودم آشتی کنم. که با خودم، آنچه که بودم و علایقم کمتر دعوا کنم. که با خودم بنشینم و گپ بزنم. امروز روز آخری بود که آگی را می دیدم. صبح زودتر از همیشه به کلاس رسیدم. لباسی روزمره پوشیده بودم. اما از اینکه داشتم صفحه اینستاگرامم را بهتر می کردم خوشحال بودم و انگیزه داشتم. فکر می کردم آگی هم قرار است ترمِ آینده را استراحت کند، مثل من، و از ترم بعد شاید دوباره باهم در کلاس باشیم.

خداحافظ آگی

آگی وارد کلاس شد. چقدر خوشتیپ شده بود. پلیوری سورمه ای با شلوار و کیف یاسی. چمدانش هم یاسی بود. آگی داشت می رفت. غم های دنیا یهو آمد توی دلم. گفتم مسافری؟ گفت: آره! فردا فوتوشوتینگ داریم، دارم می رم بوداپست! فردا کلاس هم نمی یام! گفتم یعنی امروز روز آخریه که همو می بینیم؟ گفت اره فکر کنم! امیدوارانه گفتم البته ترم بعد هم هست! شاید دوماه دیگه. آگی گفت ولی من نظرم عوض شده و کلاس رو ادامه می دم! فکر کنم دیگه نبینیم همو! اوآنا وارد کلاس شد. گفت: پس رفتنی شدی امروز آگی؟!

اوآنا می دانست! ولی من نه! امروز سر کلاس تقریبا چیزی نفهمیدم. گیج بودم بین دنیای خودم، دنیا چند پاره ام. رویاهای تکه پاره گم و گور شده و کمرنگ و پررنگم! بین خودی که دوست داشتم باشد، خودی که باید باشد، و خودی که قرار بود بشوم کشیده می شدم. طوفان امده بود و داشت کشتی ام را تکه پاره می کرد. آگی به بوداپست می رفت. برای فوتوشوتینگ و افتتاح کالکشن پائیزه اش. اوآنا خوشحال بود که قرار است امتحانم ب ۲ بدهد و به زودی کار پرستاری اش را شروع کند. من هم خوشحال بودم که باید تزم را تا یک ماه آینده سابمیت کنم، ناراحت بودم که چرا برای رویاهایم و بخش هنرمند وجودم هیچ کار خاصی نکرده ام. با همان حال عجیب غریبم به سمت خانه راه افتادم. آگی رفت، قصه اش را برد و من را با خودم و قصه های ناتمامم تنها گذاشت.

 

اگر دوست داشتید، نوشته های کوتاه همراه با تمای لباس و ست کردنِ لباس بخوانید، صفحه جدیدم را فالو کنید. خوشحال می شوم آنجا ببینمت تان. اینجا را کلیک کنید!

 

2 پاسخ به “صفحه “چی بپوشم تابان” اینجوری شکل گرفت! “آگی: بخش اول””

  1. ثریا گفت:

    در اجبار پوشیدن سه رنگ سیاه ، سرمه ای و قهوه ای که در طی دوران کودکی ، نوجوانی و بعدها در بزرگسالی در سیستم آموزش و پرورش غمزده ما به ما تحمیل شد ، نسل ما تشنه رنگهای شاد و تنوع است تا از ساختار خشک و خشنی که همه علایق و سلایق انسانی مان را در یک قیف می ربخت تا انسانهای قالبی را تحویل جامعه بدهد، رها شویم و خودمان را زندگی کنیم .

    • taban_adm گفت:

      ثریا جان، به وبسایت کوچک من خوش آمدی. ممنون که به با کامنتِ زیبات، باهام همراهی کردی. بسیار درست می گی. من هم در همین فضا بزرگ شدم، با آرزوهایی خاموش، به حدی خاموش که از جایی به بعد اصلا وجود نداشتند که ببینمشون. برام بسیار ارزش داشت که متن رو خوندی! حوصله می خواست! از اینکه کامنت گذاشتی هم ممنونم. این وبسایت خونه دوم منه!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

طراحی و پشتیبانی : ف.کوثری