اکتنشن مژه

eyelash extension
۱۲:۳۰ ب.ظ ۰۳/مرداد/۱۳۹۹

بعد از شنیدن صداي بوق ماکروفر، آرامیس غذايش را از ماکروفر برداشت. نازيلا درحاليکه به ساندويچي که سفارش داده بود، گاز مي زد وارد آشپزخانه شد وگفت: عجب بوي لوبياپلويي، فکر کنم باز کارِ مادرشوهرته». آرامیس لبخندي زد و گفت: «آره، ديشب خونه شون بوديم، گفت ديگه غذاي بيرون نخورم». هردو پشت ميز کوچک نشستند تا جا براي رد شدن بقيه هم باشد.

نازيلا پرسید:« راستي دکترچشم رفتي؟» آرامیس درحاليکه ليمو ترش را روي سالاد شيرازي مي چکاند گفت:« نه، براي شنبه هفته آينده بهم وقت داده» نازيلا يک قطعه خيار از سالاد را با دستهايش برداشت و در دهان گذاشت و گفت:«امروز شلوغي؟ من پنج تا مشتري بگيرم، مي رم خونه، فکر کنم امروز بتونم ساعت ۴ برم.» آرامیس در حالیکه با دستهایش تعداد مشتری هایش را می شمرد، گفت:« آره خيلي شلوغم، هفت تا مشتري ديگه دارم، آخري رو ساعت ۶ نوبت دادم، امشب خونه سارا و شهرام دعوتيم، بايد زود برم. حالا يه کاريش مي کنم». نغمه وارد آشپزخانه شد وگفت:« آرامیس، مشتريت اومده، زود بيا، عجله داره». آرامیس باقيمانده غذارا در يخچال گذاشت، رژلب قرمزش را از جیب شلوارش در آورد و به لبهايش ماليد، آدامسی در دهانش گذاشت، دستي پشت کمر نازيلا زد و به سمت مشتري رفت.

همانطور که صندلی را به مشتری اش نشان می داد، در کشويش را باز کرد و جعبه مژه هاي مصنوعي را بیرون آورد و گفت: « ترميم دومته ديگه؟» دختر جوان گفت:« بله، دوهفته پيش ترميم اولم بود». آرامیس صندلي اش را به سمت دختر جوان چرخاند. سرش را به سمت نازيلا برگرداند، خنده پیروزمندانه ای زد و گفت: «بريم سرِ کار ديگه!». آرامیس به دقت بيست تا مژه اي که براي ترميم دوم کنار گذاشته بود را روي ميز کوچک کنار دستي اش گذاشت.

دوسه روزي بود که کمردردش دوباره عود کرده بود و سرش به خاطر کم خوابی درد مي کرد. دوبيني گهگاهي چشمهايش هم تمرکزش را کم کرده بود. ناگهان مشتري با يک حرکت سريع چشمهايش را بست و بلند شد: «چيکار مي کني خانم؟ داغون کردي چشممو» آرامیس گفت: «چيزي نشده که! پاشو خانومي، کار تموم شد». آينه را به دستش داد. گوشه چپ لبهاي مشتري کمي بالارفت. آرامیس گفت:«محشره، نه؟» مشتري هم در حاليکه با دستهايش مژه ها را مرتب مي کرد گفت:«فکر مي کردم بعد از ترميم دوم پُرتر به نظر برسه، کارتون به اون تمیزی ای که تبلیغ می کنین نیستا». آرامیس خنده اي کرد و گفت: «معجزه که نمي تونم بکنم، مژه هات خيلي کم پشت بودن خانومی. دفعه بعدي که بياي، ۹۰ تايي برات کار مي کنم، ابريشمي، دويست تومن گرونتره، ولي ملکه زيبايي مي شي». دختر جوان در حاليکه کيف پولش را از کيفش در مي آورد گفت:« ولي شما اولش که می خواستین کارو شروع کنین، اينو نگفتينا، حالا عيبي نداره».

آرامیس کمرش را صاف کردو رو به نازيلا گفت: «همه شون همینن، همیشه ناراضی، انگار طلبکارن؛ آدم دلش مي خواد بخوابونه توی دهنشون، مي رم چاي بخورم، اگه کارت تموم شد بيا آشپزخونه يه سيگار بکشيم». نگاهش به کفشهاي سورمه اي نازيلا افتاد که با سرآستين بلوزش هماهنگي رنگي خوبي داشت و گفت:

  • کفشهاتو از زارا خريدي؟ خيلي به اين بلوزه مي ياد.
  • آره ديشب خريدمشون. خيلي راحت و خوبن.
  • اتفاقا منم دقیقا از همین مدل خوشم اومده بود ، ولي شماره پامو نداشت ، حالا شايد فردا برم شعبه اندرزگو منم از همین مدل بگیرم، امشب که نمي شه، خونه سارا اينا بايد بريم.
  • چه جاريِ زبلي داري تو، هنوز دوهفته از عروسيش نگذشته، مهمون دعوت کرده؟
  • آره بابا، اگه زبل نبود که خودشو به ريش شهرام نمي بست. فيلم عروسيشون آماده شده، توی اینم شانس داره! عکاسه خیلی سریع فیلم رو بهشون داد، گفته امشب بريم ببينيم. مادرشوهرم هم طبق معمول گفته غذا رو اون مي پزه. سالاد هم با سارا. نازشو خوب می کشن خلاصه!

ساعت چهار عصر، هنوز دونفر از مشتري هاي نازيلا روي صندلي در حال انتظار بودند در حاليکه آخرين مشتري آرامیس داشت صورت حساب را به صندوق می پرداخت. دوباره حساب کتاب های ذهنی آرامیس شروع شده بود. اگر بتواند بقیه مشتری های قدیمش را هم به این سالن بکشاند و با تبلیغی که در صفحه های اینستاگرام کرده، تعداد مشتری هایش را دوبرابر کند، با قیمت های بالای این سالن، می تواند سرِ سال ماشینش را عوض کند. شاید هم بتواند سعید را راضی کند تا از آن آپارتمان پدری دل بکند و قبول کند خانه ای در همان نزدیکی سالن، حوالی اقدسیه رهن کنند.  آرامیس سرش را به سمت نازيلا برگرداند و گفت: « خداروشکر، شانس آوردم چهار تا از مشتريهای عصرم زنگ زدن و قرارشونو کنسل کردن، امروز زودتر برم خونه بهتره. از وقتي اومدم اين سالن، آدرسش براي مشتريهاي سابقم دوره، سختشونه بيان اينجا، سالن قبلی بودم، وقت نداشتم سرمو بخارونم». نازيلا پنسي که يک مژه درونش بود را از چشمهاي مشتري دور کرد و گفت:«آره، گفته بودی ، حالا ایشالا که می یان، تا فردا»

ساعت پنج و نيم عصر کليد را در قفل در ورودي انداخت و وارد خانه شد. اميدوار بود مادرشوهرش از پنجره طبقه اول سرش را بيرون نياورد تا به بهانه سلام کردن، سرتا پايش را برانداز کند. وارد راهرو شد. صداي مادرشوهرش مي آمد که داشت تلفني صحبت مي کرد . هنوز بحث هاي حول عروسي تمام نشده بود. با نوک پا ازپله ها بالارفت در حاليکه سعي مي کرد صداي برخورد پاشنه کفشهايش با پله ها، مادرشوهرش را متوجه آمدنش نکند. بوي قورمه سبزي ساختمان را گرفته بود. کاش لااقل غیر از قورمه سبزی و چندمدل غذاهای همیشه تکراری، گاهی بوی جدیدی هم در این خانه می آمد.  در پاگرد طبقه دوم صداي موزيکي بي کلام، آرام و کلاسيک از خانه سارا مي آمد. آرامیس کمي ايستاد، با کيفش چرخی زد و بعد در حاليکه حرکت پاهايش را با موسيقي هماهنگ مي کرد، از جلوي خانه سارا هم رد شد و به طبقه سوم رسيد. قفل را که باز کرد، انگار که از يک تعقيب جانِ سالم به در برده باشد، خودش را روي مبل هاي ياسي وسطِ حال انداخت. کيفش را گوشه اي پرت کرد، تلويزيون را روشن کرد وهمانطور که به موسيقي شبکه پي ام سي گوش مي داد روي مبل دراز کشيد. هنوز ساعت شش نشده بودو تا ساعت هشت شب کلي وقت داشت. گوشي اش را برداشت. از يک ساعتي که از فرمانیه تا نظام آباد رانندگي کرده بود، اينستاگرام را چک نکرده بود. سالن شرمینا در پیجِ شادی بیوتی[۱]، یک پست جديد تبليغي گذاشته بود. گونه هاي آرامیس گرم شد، هنوز نمی دانست جدا شدنش از آن سالن، کار درستی بود یا نه. فرناز، دوست دوران دبیرستانش، در سالن رُز شروع به کار کرده بود و عکس اولين عروسش را گذاشته بود. باخودش فکر کرد که فرناز هم بارِ خودش را بست. سميرا هم که مثل يک خبرگذاري بيست و چهار ساعته، گزارش خوب غذاخوردن، بد حرف زدن، تند راه رفتن، به موقع آروغ زدن و شل مدفوع کردن بچه هايش را داده بود. مجبور بود لايک کند و چند تا استيکر قلب و خنده هم بفرستد. وگرنه دوباره انتقادهاي ريز و درشت جاريِ بزرگ از پاریس شروع مي شد که آرامیس و  سعید، چه زنعمو و عمويي هستند که به بچه هاي او توجه نمي کنند. با مادرش تماس گرفت، برنداشت. در رستوراني که  مادرش کار مي کرد، استفاده از موبايل ممنوع بود. با تلفن خانه مادرش تماس گرفت و پيغام گذاشت: «مامان اين ماه رو نمي خواد نگران اجاره خونه ات باشي، دو تومن ريختم به حسابت، شايد شنبه که تعطيلي اومدم و يه سري بهت زدم»

گردنش درد گرفته بود. بلند شد، دوش گرفت و موهايش را خشک و سپس آنها را به شکل اِس باز فرکرد. دوست داشت موهاي بلند وپرپشتش را باز بگذارد. سه دور ريمل به مژه هاي اکشتنشن شده اش زد، رژلب صورتي کمرنگ براقش را به لبهايش ماليد و گل سر سنجاقکي اش را به سمت راست موهايش زد. پيراهن سرخابي تازه اي که از مانگو خريده بود و از هميشه لاغرتر نشانش مي داد را پوشيد. کفشهاي صورتي تازه اي که پريروز از زارا خريده بود را به پا کرد، جلوي آينه قدي ايستاد. دوست نداشت در برابر عروس تازه داشته چیزی کم داشته باشد. فقط پنج سال از ازدواجش گذشته بود. لبخند رضايتي زد و به سعید زنگ زد. سعید گفت که امشب بايد براي پشتيباني امنیتی سیستم شرکت، تا ديروقت در اداره بماند و منتظرش نباشند. از وقتی سعید فوق لیسانسش را گرفته بود و بعنوان برنامه نویس درشرکتی خصوصی شروع به کار کرده بود، درآمدشان دو برابر شده بود و از نق زدن های همیشگی اش هم خبری نبود. آرامیس داشت باور می کرد که خوشبختی سهم او هم می تواند باشد.

سارا با لبخند هميشگي اش درراز باز کرد. با آغوشي گرم به آرامیس خوشامد گفت. طراحي سفيد و طوسي و مشکي خانه، کمي فضارا دلگير کرده بود ولي پيانوي سفيد و ارکیده سرخابی روی آن، در گوشه پذيرايي ، تعادل خوبي در رنگ بندی خانه ايجاد کرده بود. خانه بعد از بازسازی، خیلی شیک تر شده بود و اصلا معلوم نبود که نقشه این طبقه، با طبقه بالا دقیقا مشابه است. سارا بلوز ژرژت صورتي کمرنگش را داخل دامن شش ترک سفيد و صورتي و طوسي اش کرده بود و هيکل تقريبا پُرش، با اين لباس روشن، بيشتر توي چشم مي زد. ناخن های پدیکور کرده اش، در آن صندل سفید مروارید دار، توجه آرامیس را جلب کرد. پوستِ صورت سفيد، گرد و چاقش، از هميشه براق تر بود، انگار که همين چنددقيقه پيش از حمام در آمده باشد. شهرام هم چند دقيقه بعد، با موهايي ژل زده، پيراهني سفيد و شلوار جين آبي کمرنگ وارد اتاق پذيرايي شد و پرسيد:«سعید کجاست؟». آرامیس گفت: «زنگ زدم گفت امشب ديرتر مي ياد، تو که ديگه مي دوني وسط هفته ها داداشت تا ديروقت کار مي کنه.» مادرشوهر آرامیس گفت: « حالا عيبي نداره، شامو براش نگه مي داريم، تا موقع فيلم مي رسه ايشالا».

بوي قورمه سبزي جا افتاده کل خانه را گرفته بود. سارا بشقاب هاي سفيد مربعي که با دو خط سياه مورب پوشانده شده بودند را روي ميزناهار خوري چيد. مادرشوهرش به آرامیس اشاره کرد که در آشپزخانه به کمک سارا برود و آرامیس با لبخندي ريز،  يک زردآلو از روي ميز برداشت و شروع به خوردن کرد. سارا سيني سبزيجات چند رنگ و ظرف دسر را روی میز گذاشت گفت:«بفرمائيد سرميز، سردبشه، قورمه سبزی مادرشوهرپز از دهن می افته ها». سارا روبه مادرشوهرش کرد و گفت: «من و شهرام که عاشق قورمه سبزي هاي شمائيم، ولي گفتم يه کم هم بيف استروگانف درست کنم که اگر آرامیس جون خواست فردا با خودش ببره سرکار.» مادرشوهر رو به آرامیس کرد و گفت:«البته ما آرامیس رو تو خونه همون اکرم صدا مي زنيم. اينجوري عادت کرديم. سرِ کار بهش مي گن آرامیس. تو هم اگه راحتي، اکرم صداش کن». سارا گفت: « هرطور که خودش دوست داشته باشه، منم همون جور راحتم.»

ساعت از ده شب گذشته بود و هنوز خبري از سعید نبود. سارا با يک سيني چاي وارد شد و آن را جلوي مادرشوهر و بعد پدرشوهرش گرفت. بوي شيريني از آشپزخانه مي آمد. سيني چای را جلوي آرامیس گرفت و گفت: از اون شيريني ها که دوست داشتي پختم. امروز يه کم زودتر از سرکار اومدم. صبر کن الان ميرم برات مي يارم».

شهرام سی دی فیلم را در دستگاه گذاشت. مختصری از کل مجلس عروسی در کلیپ اولیه داشت پخش می شد. شهرام دستهای سارا را گرفته بود وانگشتهای کشیده، ظریف و سفیدش را را نوازش می کرد. لبخندی گرم، روی لبهای سارا نشسته بود. سارا رو به مادرشوهرش کرد وگفت:« واقعا خیلی زحمت کشیده بودین، همه چی عالی، سنگ تموم گذاشتین». مادرشوهربا دست به پای آرامیس کوفت و گفت: «اکرم، دیدی بهت گفتم خیلی باتربیت و با محبته؟ آدم دوست داره همه کار براش بکنه، بس که چشم و رو داره». آرامیس  رو به سارا کرد و گفت:

– سارا جان اجازه هست من برم یه لیوان آب از آشپزخونه بردارم

– می خوای فیلم رو قطع کنم تا بیای؟

و آرامیس در حالیکه یخ های خورد شده را در لیوان می ریخت، گفت:« نه، لازم نیست، شما ببینید، منم الان می یام». آرامیس قدری آب نوشید، به سرویس بهداشتی رفت و آرایشش را در آینه چک کرد. کمی موهایش را مرتب کرد و در آینه با خودش تکرار کرد:«کار درستی کردی، عروسی نگرفتی، عوضش پولشو نگه داشتین و به زودی از این خونه مزخرف می ری از شر همه شون خلاص می شی». وقتی برگشت یک صندلی از پشت میزناهار خوری برداشت و کنار سارا نشست و گفت:« این صندلی برای کمر دردم بهتره».

چند دقیقه ای از یازده شب گذشته بود که سعید هم بالاخره زنگ زد. آرامیس اجازه نداد فیلم را قطع کنند و رو به شهرام گفت:«الان یه مدته که فیلم همه عروسیها یه جوره، فقط عروس و داماد توش عوض شدن، حالا چند دقيقه شم نبينيم، چیزخاصی رو از دست نمی دیم!». سارا دستهای شهرام را گرفت، فشار ریزی داد و گفت:«بیا بریم به داداشت سلام کنیم، زشته».

مادرشوهر آرامیس در آشپزخانه منتظر بود که غذای سعید گرم شود فیلم مجلس عروسی داشت پخش می شد. سارا گفت:« چقدر سمیرا خوب شده بود، شکل ترانه علیدوستی شده بود با اون کلاهی که روی سرش بود، لباسش هم خیلی قشنگ شده بود. آرامیس گفت:«آره ، لباسشو آماده خریده بود، البته یه کم چاقش کرده بود، رنگش خوب نبود ولی». مادرشوهرش از دور با صدای تقریبا بلندی گفت:«با دوتا بچه، همین که وقت کرده بود لباس به این قشنگی پیدا کنه و بیاد، شاهکار کرده بود. من که خیلی از تیپش خوشم اومد.» سعید هم که داشت چای می خورد دستش را دور گردن آرامیس انداخت و گفت:«ولی زنِ من یه چیز دیگه اس، ستاره مهمونها بود». آرامیس به سمت آشپزخانه رفت تا غذای سعید را برایش بیاورد. وقتی داشت با سینی غذا از آشپزخانه می آمد، پایش به پلکان کوچک گیر کرد، پایش پیچ خورد وافتاد. فرش های سفید و طوسی با قورمه سبزی و ماست پوشیده شده بودند. آرامیس با صورتی سرخ شده دائما از سارا عذرخواهی می کرد. پایش به حدی پیچ خورده بود که نمی توانست دیگر راه برود و با صدای بلند هق هق گریه می کرد. سارا کمکش کرد که بلند شود. آرامیس تکیه اش را روی سعید انداخت، لنگ لنگان از همگی عذرخواهی و خداحافظی کرد. شهرام فیلم عروسی را قطع کرد و سارا و مادرشوهرش هم شروع به تمیز کردن فرش کردند.

آرامیس یک قرص بروفن خورد، مدتی روی تخت دراز کشید و حالش بهتر شد. گوشی اش را برداشت و کمی صفحات اینستاگرام را بالا و پائین کرد. برایش جالب بود ببیند که پست تبلیغی سالن شارمینا چند تا لایک خورده است.  پست را که باز کرد، کامنتِ سمیرا را زیر پستِ تبلیغی دید.  چطور به خودش اجازه داده بود همچین چیزی را بنویسد. سمیرا از کیفیت پائین کارمندان سالن آرایشی شرمینا نوشته بود و گفته بود وقتی جاری اش آنجا کار می کرده به خاطر رفتار بدِ مدیریت و ترغیب آنها به انجام کارهای سریع و کیفیت پائین، ناراحت شده و محیط کارش را عوض کرده است و حالا جاری اش در یک سالن دیگر مشغول به کار شده است.

بدن آرامیس داغ شد. چیزی در درونش ترشح می شد که قدرت فکر را از او گرفته بود. چطور سمیرا به خودش اجازه داده بود، آن کامنت را آنجا بنویسد وقتی می دانست که آرامیس مدتی آنجا کار کرده است. در حالیکه درد پایش از یادش رفته بود، به سمت سعید رفت و فریاد زد که تا کِی باید رفتارهای خانواده اش را تحمل کند. فقط همین مانده بود که سمیرا از آن سرِ دنیا، راجع به شغلِ او و همکارهای او نظر بدهد. سعید گوشی را از دست آرامیس گرفت و نگاهی به کامنتِ سمیرا انداخت و گفت: «چیزی نشده که، فقط نظرشو نوشته، تازه کی می دونه جاریِ اون، تویی، اسمتو که ننوشته،  بی خیال آرامیس». حال آرامیس بیشتر به هم ریخت، عادت نداشت سعید از او طرفداری نکند.

یک ربع دیگر آرامیس با صدای بلندتری فریاد زد:«دیدی؟ بفرما؟ یکی از همکارهای سابقم برام ویس گذاشته و گفته همه فهمیدن که تو پشتِ سرِمدیریت سالن شرمینا، حرف زدی. بهم گفت خیلی برای کارم بد شده. من گفتم چرا مشتری هام کم شدن ها، نگو تقصیر این کامنت مزخرف سمیرا بوده! باید همین الان زنگ بزنی و حقشو بذاری کف دستش، غلط کرده نوشته جاریِ من اونجا کار می کرده، اصلا غلط کرده هرچی که من بهش گفتمو اونجا نوشته، دختره یِ فضول از خودراضی»

سعید به صورت لرزان، چشمهای اشک آلود گونه های برافروخته آرامیس نگاه کرد؛ نمی توانست افکارش را جمع کند. گوشی اش را برداشت و بدون لحظه ای درنگ به برادرش رضا زنگ زد. به وقت پاریس، ساعت ۳ صبح بود. صدای خواب آلود برادرش و صدای گریه دختر شش ماهه شان می آمد. آرامیس به سعید اشاره کرد که کوتاه نیاید و حرفش را بزند. سعید پشت تلفن داد زد:« من نمی دونم ما با شماها چیکار کردیم که شما دست از سرِ ما برنمی دارین.» ماجرا را برای رضا تعریف کرد و همانطور که فریاد می زد گفت:«به زنت بگو، نمی خواد نگرانِ جیب مردم باشه که با این تبلیغ های دروغی تو اینستاگرام داره خالی می شه، مردم خودشون عقلشون می رسه کدوم سالن برن و کدوم سالن نرن، اصلا به شما چه که کار سالن شرمینا خوبه یا نه، یکی دیگه تبلیغ کرده، یکی دیگه پولشو در می آره اونوقت زنِ تو باید کامنت بشردوستانه بنویسه؟ بگو همین الان بره کامنتشو پاک کنه، آرامیس بدجور به هم ریخته». آرامیس داشت صدای تشر زدن رضا به سمیرا را از بلندگوی گوشی می شنید. اعصابش داشت کم کم آرام می شد.

نیم ساعت بعد، آرامیس داشت به پیام صوتی ای که سمیرا برای عذرخواهی  فرستاده بود گوش می  داد. سعید هم کنارش نشسته بود:

«سلام اکرم جون، شبت به خیر. نمی دونم چی تورو انقدر ناراحت کرده که باعث شده، ساعت سه صبح به اینجا زنگ بزنی، بچه منو از خواب بپرونی، رضاو نگران کنی و قلب مارو هم به تاپ تاپ بندازی. عزیزم من کامنت رو پاک کردم. ولی هنوز برام عجیبه که چرا کامنتِ من، اونم با اسم ناشناس، بدون نام بردن از اسمِ تو، اینقدر باید تورو ناراحت کرده باشه. تو خودت به من گفته بودی کار سالن شرمینا بده، منم در این شرایطی که مردم انقدر مشکل اقتصادی دارن، خواستم یه جمله بنویسم، که آدمها نرن توی اون سالن پولشونو دور بریزن. ضمنا کامنتِ من، فقط برای تو نمایش داده می شه چون تو فالوور من هستی، ولی همکارهای سابقِ تو به هیچ وجه نمی تونستن این پیام را از بین ۳۰۰۰ تا کامنت پیدا کنن و بخونن. نمی خوام بگم دروغ می گی ها، ولی من زنم، تو هم زنی، به هر حال روشهای مختلفی برای بروز عصبانیت بود. من حالتو می فهمم، ولی ایکاش به جای اینکه اعصاب سعید و رضا رو خورد کنی، با خودم صحبت می کردی. شبت به خیر باشه، شرمنده اگر ناراحتت کردم»

سعید رو به آرامیس کرد و گفت:«می شه اون وُیسی که گفتی همکارت فرستاده رو من بشنوم؟» آرامیس در حالیکه ناخن های بلندش را به مونیتور گوشی می زد و صفحه را بالا و پائین می کرد گفت:«نه! پاکش کردم. دختره ی از خودراضی با اون مادرِقرتیش هرکاری می خواد می کنه، بعدش هم می خواد با یه معذرت خواهی همه چی رو ماست مالی کنه.تا من باشم دیگه به جاری جماعت اعتماد نکنم.»

آرامیس یادش آمد که غذای فردا ظهرش را از سارا نگرفته است. می خواست یک پیام به سارابدهد که پیام سارا را در تلگرام دید که حال پایش را پرسیده بود و نوشته بود که ظرف ناهار فردای آرامیس را آماده کرده و پشت در خانه شان گذاشته است.

روز بعد، مدیر سالن ارغوان، آرامیس را صدا کرد و گفت تعداد مشتری هایش به اندازه ای که در قرارداد معلوم کرده بودند نیست و اگر در طول هفته آینده نتواند تعداد مشتری هایش را بالا ببرد، باید از سالن برود.

یک هفته بعد، آرامیس از نازیلا و بقیه همکارانش خداحافظی کرد وآدرس محل کارجدیدش را درسالن رُز به آنها داد و گفت اگر مشتری هایش سراغش را گرفتند، آدرس جدید را به آنها بدهند. ساعت سه همان روز در حالیکه وسایلش را از سالن ارغوان جمع کرده بود به سارا زنگ زد که ببیند اگر امروز زودتر تعطیل می شود، دنبالش برود تا با هم به خانه بروند. سارا در دفتر آژانس هواپیمایی کار می کرد. سارا گوشی را برداشت و گفت به خاطر قیمت ارز، تعداد مسافرت های خارجی خیلی کم شده و سارا مجبور است از مرخصی هایش استفاده کند.

سارا رو به آرامیس کردو گفت:« فکر می کردم شنبه ها می ری به مامانت سر می زنی. فکر نمی کردم امروز ببینمت!». آرامیس همانطور که با دکمه ضبط ور می رفت، گفت:

-مامان دیگه خودش وزنه ای شده اونجا، به این راحتی نمی ذارن شنبه ها نره سرکار.

-چه عالی، راستی امروز مامانِ سمیرا زنگ زد آژانس، یه بلیط می خواست برای پاریس، قراره دو هفته دیگه برن پیش رضا و سمیرا.

-سمیرا هم که فقط بلده مامانشو دعوت کنه اونجا، سه ساله قراره دعوتنامه برای ما بفرسته و هر بار می گه نمی شه! البته بهتر، من که می خوام ماشینمو عوض کنم و با این قیمت یورو، چه کاریه برم اونجا؟!

-حالا اینا رو ول کن، از تغییر محل کارت راضی ای؟ همه چی خوبه؟

-آره بابا! چیه این سالنِ مزخرف، با این مدير بي شعور و بي فرهنگش ! کیفیت کارشون واقعا پائینه، همه مشتری هام دیگه داشتن می پریدن! بايد زودتر از اينها تصمیم می گرفتم که از این سالن برم. ولی عوضش این سالنِ رُز عالیه، فرناز دوستم می گفت، هر روز سه چهار تا عروس می گیره و منم می تونم کار اکستنشن مژه شونو انجام بدم. راستی تو یه سر نمی خوای بیای اونجا؟ بیا برات مژه اکستنشن کنم، چه محشری بشی توبا این چشمهای درشتت.

تابان منتظر

بهار ۱۳۹۸

 

[۱] Shadi beauty

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

طراحی و پشتیبانی : ف.کوثری