بعضی شهرها برای بعضی آدمها حس خاصی دارند، انگار صدای همدیگر را خیلی خوب می شنوند، وین هم برای ساناز یک چنین شهری بود. هرحرفی که در وین، می زد، برایش واقعی می شد.
دو سه سالی بود که هی شل کن سفت کن در می آورد که یک سفر بیاید وین به دیدنم، ولی کارهایش جفت وجور نمی شد، ولی بالاخره وقتی یک بار توریستی آمد وین، عاشق اینجا شد. البته شاید وین هم عاشق ساناز شد!ساناز از آن دسته آدمهایی بود که راحت می شد عاشقش شد و فراموشش هم نکرد. وقتی وارد جایی می شد همه چیز را خیلی بهتر از بقیه می دید و وصف می کرد، از اتفاقات و اخلاق آدمها بگیر تا قیافه درخت ها و آهنگ ریزشِ آبِ فواره ها. اصلا انگار چیزهایی را می دید و صداهایی را می شنید، که بعد از خودش بقیه آدمها آنها را می دیدند و می شنیدند. مثل رفاقت عجیب دوتا قو کنار رود دانوب که تمام سرگرمی شان بازی با رقص برگهای بیدِ کنارِ رود بود. به من اصرار می کرد به صدای حرکت برگهای بید گوش بدهم. عاشق رقصِ شاخه های بید و باد بود. بعد از ساناز، آدم های زیادی را می دیدم که دست در دست هم کنار دانوب نشستند و با دقت و محبت به دوتا قوی سفیدی نگاه می کردند و غذا می دادند که هیچ رقمه از همدیگر و بیدِ مجنون فاصله نمی گرفتند.
به یاد می آورم که اولین بار بهار ۲۰۰۸ بود که از ایران به وین سفر کرد. یک سفر پنج روزه. با اینکه خیلی وقت بود منتظر آومدنش بودم، ولی مجبور بودم دریک برنامه گروهی شرکت کنم که دقیقا از روزِ قبل از آمدن ساناز به خانه من، شروع می شد. شبی که ساناز رسید، من خانه نبودم. آن روزها هنوز با تمام وجودم غرق در عشق فیلیپ بودم، از آن مدل عشق های سی سالگی که خیلی ناخواسته، یک سری مصلحت هم به عشق اضافه کرده بودم و فکر می کردم با یک مردِ اطریشی ازدواج می کنم ، پاسپورت می گیرم و رهِ صد ساله همه دانشجوهای ایرانی را یک شبه طی می کنم و تمام! اینطوری بود که دیدن ساناز بعد از سه سال را فدای ناراحت نشدنِ فیلیپ کردم ودوست ده ساله ام را به همخانه ایتالیایی ام، مارتا، سپردم و خودم، قبل از رسیدنش، سر از تورِ صخره نوردی میکس نیکس درآوردم! با فیلیپ و رفقایش!
یکشنبه عصر که برگشتم، ساناز را دیدم که مثل یک بچه توی تختم خوابیده بود. انگار نه انگار که بعد از اینهمه دوری استقبال بدی از او کرده ام! کلا همیشه راحت می بخشید. انگار می توانست، همه چیز را ساده تر ببیند و از کنارشان بگذرد. از بوی کتلتی که در خانه راه انداخته بود، فهمیدم هنوز هیچ فرقی با سابق نکرده! دوتا کتلت در دهاننم گذاشتم ، اخ… که همان مزه کتلت های ایرانی شو می داد. برایم خیارشورِ یک و یک آورده بود. کیف کردم، یک خنده ایرونی از تهِ دل!
کوله پشتی ام را زمین گذا شتم. شروع کردم به باز کردن وسایل که چشمم به بشقاب میناکاری ای خورد که زیر نورِ آفتاب کم رمقِ صبح یکشنبه بهاریِ وین، می درخشید و بازی رنگهایش هم روی دیوار، دلِ آدم را می برد تا میدان نقشِ جهان! روی بشقاب یک کارت بود که با خط خوشِ ساناز تزئین شده بود و نوشته بود:
“برای سمانه عزیزم که هر جا باشه و هر جور که باشه، همیشه تو قلبمه.”
نتوانستم صبر کنم تاز از خواب بیدارشود. هنوز علاقه های شخصی ام را خوب بلد بود، انگار بی ترجمه، همه حرفها و حس های من را می فهمید. یک بوس ریز از گونه اش برداشتم که از خواب بیدار شود. وقتی چشمایش را باز کرد، درست شبیه سابق بود. انگار صد سال بود که کنار هم هستیم. چه راحت و صمیمی، شروع کرد برایم از هر دری حرف زدن، از سفرش، از مارتا، ازاتاقم، از گلدان های رنگارنگم و هر چه قشنگی بود را دوباره برایم زنده کرد.
چای عصرشو که خورد، با زبون بی زبونی بهم فهموند که داره دیوونه می شه شهرو ببینه، بی تاب بود برای دیدن عروس شهرهای اروپا!
سیر نمی شد از دیدن و بوئیدن، یه طوری تو شهر راه می رفت و نگاه می کرد انگار که سالهاس اینجا بوده و از همه چی خاطره داره، دستشو زیر گلبرگ های شمعدونی می ذاشت و تو زاویه نورهای مختلف، تغییررنگهاشونو تماشا می کرد، کاشی کاری، معماری، شهرسازی، بوی غذا، رستوران ها، بوتیک ها… تا می تونست نگاه می کرد. همینطور که پیاده تو شهر راه می رفت، ازنون فروشی های سرِ راه، نون می خرید و با یه لذت خاصی می خورد می گفت دوست دارم مزه اینجا رو با خودم ببرم ایران. می گفت، یاد پِرین می افتم وقتی نون فروشی می بینم!
ولی حالش تو پارک دانوبِ وین، یه جور دیگه ای بود، هنوز عکس کلوزآپی که از نگاهش گرفتم رو دارم، وقتی داشت به یه زنِ حامله که بچه اولشو با کالسکه راه می برد، نگاه می کرد. عکس رو هنوز بهش ندادم. موجِ حسرت رو راحت می شد تو عمق نگاهش دید.کنارش نشستم، عادت نداشت زیاد از زندگی خصوصیش حرف بزنه، ولی اون روزحال دیگه ای داشت. برام از زندگیش گفت، از اینکه هنوز از وقتی از پیشش رفتم، رابطه اش با مرتضی خوب نشده و دیگه نمی تونه ادامه بده، اینکه چقدر خسته اس و هزینه ای که برای حفظ این زندگی داره می ده، دیگه فراتر از فدا کردن خودشه و حالا داره حس مادر شدن رو هم فدای این انتخابِ اشتباه می کنه. چشمهاش خیس شد و موهای کنار صورتش سیخ شده بود، فهمیدم نباید بحثو ادامه بدم. بهش گفتم حالا که طوری نشده، همه چی درست می شه، ساناز، تو جوونی، تو می تونی، بهت قول می دم. اون روز نتونستم بهش بگم که حامله ام، شاید اونموقع حسِ شنیدنشو نداشت یا شاید ترسیدم آهِ دلش منو بچه مو بگیره. اون لحظه، تازه فهمیدم مزه مادری چی می تونه باشه. ناخودآگاه دستمو روی شکمم گذاشتم، می خواستم مطمئن شم بچه ام هست!
صدای دینگِ آسانسور اومدو نوبت ما شد که از برج دانوب بریم بالا، مثل یه بچه هفت ساله ذوق کرده بود و ریز ریز با آهنگ موتزارتی که تو آسانسور پخش می شد، می رقصید، یه نیروی عجیبی داشت برای همیشه شاد زندگی کردن، در هر شرایطی! وقتی همه جارو از اون ارتفاع، سیردید، نشستیم تو رستورانِ برجِ گردون دانوب و دوتا کافه فرانسوی و تارت توت فرنگی سفارش داد، یه عکس دوتایی هم با هم گرفتیم و دادیم همونجا برامون چاپ کنن، زیرش برام نوشت:»
مطمئن باش، پنج سالِ دیگه با بچه ام همینجام! آپریل ۲۰۰۸، سانازو سمانه
منم زیرش اضافه کردم: البته مهمون من وفیلیپ هستینا!!
اون سالها گذشت، منم با فیلیپ ازدواج نکردم و بعد از کلی داستان و هیاهو دخترم سارا رو پیشِ فیلیپ گذاشتم و برگشتم ایران. دکترم می گه، همین اتفاقها باعث شروع افسردگی عمیقم شده. من که دیگه کلا حسِ خاصی ندارم، ولی اونا اینطور می گن و کلی قرص و دوا برام تجویز کردن.
امروز عصر مامان دوتا تقه کوچیک به درِ همیشه قفل اتاقم زدو گفت سمانه پاشو سورپریز! بوی قهوه فرانسوی خونه رو گرفته بود. دستگاه قهوه سازی که دیروز از خیابان شریعتی خریده بودیم را افتتاح کرده بود. دوتاشمع هم روشن کرده بود و با موسیقی شیلر، فضارا کلی خارجی کرده بود. به خیال خودش، می خواست با تغییرفضا من را از افسردگی این روزهایم نجات دهد. دکترم اینجوری یادش داده بود. ترکیب بوی کافه و تارت سیب، عجیب منو برده بود تو گذشته ها. دلم برای فیلیپ و برایِ حالِ خودم، وقتی که با فیلیپ بودم تنگ شده بود. برای تمام عصرهای جمعه ای که با هیجان گرفتن دستهاش و پیاده روی های بی هدفمون و رسیدن به یه کافه جدید طی می شد. برای تمام عکسهای مشترکمون، نقشه کشیدن هامون، بوسیدن های آزادانه مون کنار دانوب و برای دستهاش که همیشه لای موهام حرکت می کرد و برای ثمره عشقی که می شد برای مان بماند، ولی ماند برای فیلیپ در سرزمین مادری اش بدونِ مادرش!
مدتی بود مزه ها رو خوب تشخیص نمی دادم. روانشناسم می گفت، اگر قرص هایم را نخورم افسردگی ام شدت می گیرد. اما انگاردیگر چیزی برام مهم نبود. صدای مامان یک ریز می آمد. داشت از خاله سیمین و نامزدی دخترش با یک مرد همه چیز تمام یک چیزایی می گفت، ولی درست نمی توانستم روی حرفهاش تمرکز کنم. مامان فنجان های قهوه را جمع کرد. شمع ها را خاموش کرد. بوی خاموش شدنِ فتیله شمع عصبی ام می کرد. یه اَه گفتم و به همین بهونه دوباره رفتم تو اتاقم. انگار فقط آنجا اندازه ام بود. بقیه جاها حس گم شدگی داشتم، حس ترس، انگار از اتاقم که بیرون می آمدم، سوز سرما جانم را می برد.
سری زدم به اینستاگرام. باز دلم هوای دوست های سابقم را کرده بود. حالا که از خودشان خبری نبود، شاید عکسهای شان حال و هوایم را عوض می کرد. بی هدف پیجِ همه را رد کردم، بازی تکراری هرروزی! بکدفعه چشمایم قفل شد روی عکسِ ساناز! دلم ریخت! انگار آتشی سوزان توی دلم روشن شد. عکس ساناز و یک دختر بچه در بغلش، در همان کافه بالای برج دانوب! روی همون میز…کپشنِ عکس بغضِ شش ساله ام را شکست:
“آرزوهاتونو نقاشی کنید، مطمئن باشید اگر درست نقاشی کنید، بهشون می رسید! من و دخترم ترمه وسط آرزویی نشتشم که ۶ سال پیش اینجا در کنار رفیق دوست داشتیم که حالا خبری ازش ندارم، نقاشی کردیم!رفیق، جات خیلی اینجا خالیه، خداکنه تو هم الان وسط آرزوت نشسته باشی!”
آپریل ۲۰۱۴- ساناز و ترمه
نوشته: تابان_م
این داستان واقعی است ؟
الهام گرفته از داستانی واقعی است. اما تغییرات خیلی زیادی دارد.